از رنجی که می بریم
- ۴ نظر
- ۳۰ ارديبهشت ۰۰ ، ۰۲:۰۰
آخرین پستم مربوط به 6 روز پیش است و شما هنوز به سلامتی ام شک نکرده اید و به بیمارستان ها و پلیس و بهشت زهرا زنگ نزده اید؟ :)) هیچ اشکالی ندارد. عوضش برایتان بسته ی 20 مطلب در روز را تا خرداد 1402 خریده ام و هنوز مانده تا دهانتان را بار دیگر با آن ستاره خاکستری خاموش نشدنی آسفالت کنم. فلذا این وقفه 6 روزه، بیشتر یک استراحت برای شما بود تا من!
چند وقت پیش یک پست در توییترفارسی دیدم که نوشته بود ظاهرا امکانی فراهم شده که کلماتی که در مغزت می آید را بدون به زبان آوردن روی یک صفحه می نویسد. مثلا قبل اینکه بگویی آب می خواهم دستگاه به آدم های دیگر نشان می دهد که شما آب می خواهید. اگر این امکان دست من بود قطعا تا الان اینجا را با پست های مختلف بمباران کرده بودم. من نصف بیشتر پست هایم را در ذهنم می نویسم. معمولا هم وقتی که می خواهم به خواب بروم به ذهنم خطور می کنند. آنوقت مجبور می شوم چشم های خواب آلودم را باز کنم و بروم در مسیج های تلگرام و چند خطی بنویسم که بعدا یادم نرود. دیشب هم همینطور شد. منتها دیگر حتی انرژی نداشتم که بیایم تلگرام. فلذا تمام نوشته های ذهنی ام یادم رفت ولی سه تا ایده ی پست خوب توی ذهنم بود. شما در همین حد هم قبول کنید و به به و چه چه بگویید. راه دوری نمی رود.
دیگر جانم برایتان بگوید که خیلی قصد روزانه نویسی در این پست را ندارم. نمی خواهم بگویم فلان روز کجا رفتم یا امروز را چطور گذراندم چون نه شما حوصله خواندن دارید و نه من حوصله نوشتن. (البته حوصله خواندن نداشتنِ شما بهانه بود، اگر هیچ کس هم نمی خواند ولی خودم حوصله نوشتن داشتم حتما می نوشتم! من برای هیچ کسی نمی نویسم جز یک نفر: خودم!)
حالا که دارم کلا پاراگراف های بی ربط تحویلتان می دهم بگذارید این را بگویم که یکبار قبل تر ها - خیلی قبل تر ها وقتی 14-15 ساله بودم - نسبت به یک شخصیت واقعیِ دور، حس پیدا کرده بودم. رفتم نشستم پشت در اتاقم و یک نامه به امام زمان نوشتم که من نمی خواهم محبت کسی جز شما در دلم باشد. کلی هم دعا کرده بودم اگر قرار است محبت کسی در دلم باشد فقط و فقط همسرم باشد و بس. می دانید که احساسات گل کرده نوجوانی به سختی تحت کنترل است یا شاید هم عملا نمی توان کنترلشان کرد. آن مدت همه ش از داشتن این احساس در عذاب بودم، هورمون بود، عدم تعادل نوروترنسمیتر ها بود، هر چه که بود اذیتم می کرد. یک یا دو روز بعد از نوشتن آن نامه حس می کردم به طرز عجیبی دیگر احساس نادرستی در درونم پیدا نمی کنم. حسم مثل پروانه ای بود که اجازه دهند از پیله اش رها شود. آن روز پرواز کردم، بدون اینکه سنگینی پیله مانع پروازم شود. (استعاره را حال کنید!) این را گفتم که بگویم امیدوارم خدا پیله های درونم - که الان فراتر از احساس داشتن به آدم هاست و بار های سنگین تری را شامل می شود - بشکافد. من می خواهم پرواز کنم!
و اشتباه من این بود که آن موقع که آدم ها تازه به اینستاگرام رو می آوردند، من نیز با آنها همراه شدم و اکانت ساختم. این اشتباه را سر کلاب هوس نمی کنم.
به نام خدا.
الان چهارمین برنامه ی دو ماه تا کنکور از پنج تا تمام شد و مرحله ی بعد، نشستن سر مقاله ی ارائه یکشنبه است. بله انگار آن سایه ای که بسته ی 20 پست در روز را از بیان خریده بود فعلا رفته مسافرت و به جایش من نشسته ام. سایه ای که دو سه روز یکبار بیاید یک بیت شعر لوس بنویسد برود. بعد از ظهر می خواستم بیایم پست کنم :"رواق چشم من آشیانه ی توست.." دیدم اگر بخواهید بخاطر یک مصرع قدم رنجه کنید اصلا راضی به زحمت نیستم. فلذا بیخیال شدم.
البته من همیشه شلوغی روز ها را به خلوتی شان ترجیح می دهم. یعنی ترجیح می دهم که فرصت سر خاراندن نداشته باشم تا اینکه بخواهم از بیکاری وقتم را در اکسپلور اینستا تلف کنم. ماه رمضان که تمام شده انگار تازه بدنم دارد درخواست غذا می کند و من هم با خوشحالی دارم وعده های مختلف را با اشتها می خورم. مامان صبح می گفت که کیف می کنم صبحانه می خوری! ببینید این مادر عزیز را به کجا رسانده ام که صبحانه خوردن من از لذت های زندگی اش شده.
من هر وقت حالم یک جوری باشد، قبل از اینکه به برطرف کردن یک جوری اش فکر کنم به دلیلش فکر می کنم. به اینکه چه شده که مثلا قلبم دارد بی دلیل تند تند می زند؟ چه شده که حس می کنم حالم گرفته؟ چه شده که باز هم بدون دلیل هیجان زده ام؟ 90 درصد مواقع دلیلش را می فهمم. می روم می نشینم روی صندلی مراجع اتاق سایه ی روانشناس و او به من می گوید که ریشه در کودکی ام دارد، و تلفن اتاقش را بر می دارد و به منشی اش می گوید: بعدی! - نه الکی گفتم. این سایه روانشناسی که از او حرف می زنم از این آدم ها نیست. امروز پیشش بودم. کمی با هم حالم را بررسی کردیم و به نتایج خیلی خوبی رسیدیم. اینکه این حالم از کجا ناشی می شود و چاره اش چیست. البته چون چاره اش کمی به احساسات و شخصیتم بر می گردد کمی داستان سخت می شود. ولی خدا بزرگ تر از حال های نامعلوم ماست رفیق! قبول داری؟
این چند روز پلی لیستم را - که شامل قفلی زدن روی هوای زمزمه هایت شجریان و سنگ خارای یک آقای دیگر است - را پلی می کنم، درِ شمع عطری که حنانه برایم فرستاده را باز می کنم - چون لعنتی خیلی بوی خوبی دارد. کاش هیچ وقت بویش تمام نشود - و شروع می کنم به برنامه ریختن. همین طوری شده که الان کلی از چیزی که فکر می کردم جلو ترم و فقط 1 برنامه مانده و پرونده ی دوره 25 هم بسته می شود. در وصف امسال نوشتن اصلا در این مقال نمی گنجد فقط بگویم خدا آخر و عاقبت همه ما را ختم به خیر کند.
این چند روز بخش زیادی از دعاهایم این است که امیدوارم خدا self controlم را بیشتر کند. آقای دکتر می گفت خوب است ولی اگر بالاتر بود خیلی بهتر بود. راستش موافق بودم. اگر خیلی ریز شوم، تاثیرش را در بعضی جنبه های زندگی ام می بینم. مثل همین الان. گاهی به خودم یادآوری می کنم که کبوتر با کبوتر، باز با باز و اینطوری نه به کبوتر ظلمی می شود نه به باز. ما اگر باز یا کبوتر باشیم در قبال دیگری مسئولیم. می دانید چه می گویم؟
راستی می خواهم بیایم وبلاگ های محتلف هم کمی آرشیوشان را بخوانم هم یک پست درباره هر وبلاگ نویسی که به نظرم آدم عمیقی ست بگذارم. فلذا مقدمم گلباران، وبلاگم باران، نوشته هایم باران، دستم باران.
این بود انشای من.
گاهی حس می کنم زندگی واقعی و این شعر و خیال ها با هم جمع نمی شود. یعنی شاید حتی سعدی هم با پیژامه می نشسته و همسرش را می دیده در حالی که با موهای بهم ریخته و جوراب های لنگه به لنگه در خانه تردد می کند ولی خودش در همان حال می رفته توی آشپزخانه برای خودش یک لیوان چای میریخته و بر می گشته در اتاقش، در را می بسته و در دفترش می نوشته: "چنان به روی تو آشفته ام به بوی تو مست، که نیستم خبر از هر چه در دو عالم هست...!" یا شاید وقتی نصفه شب تشنه می شده و می رفته دم یخچال ادامه شعرش به ذهنش خطور می کرده :"مجال خواب نمی باشدم ز دست خیال، در سرای نشاید بر آشنایان بست ..."
عاطفه رفته بود بلوچستان و برایم چند جمله از سفرش تعریف کرد. فقط چند جمله بود ولی نمی دانم چرا دلم پر کشید. ناگهان به ذهنم آمد تنها چیزی که این لحظه از زندگی می خواهم راه رفتن با تو روی شن های ساحل جنوب است. می خواستم با تو قدم بزنم و آدم هایی که با لباس های محلی و پوست های سبزه در شهر تردد می کنند را ببینم، به بازار های محلی بروم و چیزی نخرم. آن لحظه تمام چیزی که می خواستم نشستن با تو روی صخره های مرتفع چابهار و نگاه کردن به خرچنگ های فراوانش بود. البته چون وقتی عاطفه برایم تعریف می کرد روزه بودم و حسابی گشنه ام بود اولین چیزی که می خواستم خوردن خوراکی های جنوب بود، کباب کردن ماهی با تو، سمبوسه یا هر خوراکی خیلی خوشمزه ای که هنوز نچشیده ایم. می دانم اینها تنها خیال است و من خارج از جلد این کلمات، باید بروم برنامه های نصفه نیمه بچه های کنکوری ام را تکمیل کنم و تازه کار ارائه علوی نژاد را استارت بزنم و به عقلانیت و منطقی بودن باز گردم، ولی محبوبم! من با این خیال هاست که زنده ام! با تصور حس رسیدن موج ساحل به جورابم - چون آنجا شلوغ است و نمی توام جورابم را در بیاورم، با تصور چسبیدن لباس به تن هایمان بخاطر شرجی جنوب، با تصور طعم تند غذاهای جنوبی و تویی که می خندی و میگویی این که تند نیست! من به اینهاست که زنده ام و خب بله! شاید خیال مذموم باشد، اما خیال می کنم تو را حتی به اشتباه!