پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

چه برایمان آورده ای سایه؟ بعد 6 روز؟

پنجشنبه, ۳۰ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۱:۵۵ ق.ظ

آخرین پستم مربوط به 6 روز پیش است و شما هنوز به سلامتی ام شک نکرده اید و به بیمارستان ها و پلیس و بهشت زهرا زنگ نزده اید؟ :)) هیچ اشکالی ندارد. عوضش برایتان بسته ی 20 مطلب در روز را تا خرداد 1402 خریده ام و هنوز مانده تا دهانتان را بار دیگر با آن ستاره خاکستری خاموش نشدنی آسفالت کنم. فلذا این وقفه 6 روزه، بیشتر یک استراحت برای شما بود تا من!

چند وقت پیش یک پست در توییترفارسی دیدم که نوشته بود ظاهرا امکانی فراهم شده که کلماتی که در مغزت می آید را بدون به زبان آوردن روی یک صفحه می نویسد. مثلا قبل اینکه بگویی آب می خواهم دستگاه به آدم های دیگر نشان می دهد که شما آب می خواهید. اگر این امکان دست من بود قطعا تا الان اینجا را با پست های مختلف بمباران کرده بودم. من نصف بیشتر پست هایم را در ذهنم می نویسم. معمولا هم وقتی که می خواهم به خواب بروم به ذهنم خطور می کنند. آنوقت مجبور می شوم چشم های خواب آلودم را باز کنم و بروم در مسیج های تلگرام و چند خطی بنویسم که بعدا یادم نرود. دیشب هم همینطور شد. منتها دیگر حتی انرژی نداشتم که بیایم تلگرام. فلذا تمام نوشته های ذهنی ام یادم رفت ولی سه تا ایده ی پست خوب توی ذهنم بود. شما در همین حد هم قبول کنید و به به و چه چه بگویید. راه دوری نمی رود.

دیگر جانم برایتان بگوید که خیلی قصد روزانه نویسی در این پست را ندارم. نمی خواهم بگویم فلان روز کجا رفتم یا امروز را چطور گذراندم چون نه شما حوصله خواندن دارید و نه من حوصله نوشتن. (البته حوصله خواندن نداشتنِ شما بهانه بود، اگر هیچ کس هم نمی خواند ولی خودم حوصله نوشتن داشتم حتما می نوشتم! من برای هیچ کسی نمی نویسم جز یک نفر: خودم!)

حالا که دارم کلا پاراگراف های بی ربط تحویلتان می دهم بگذارید این را بگویم که یکبار قبل تر ها - خیلی قبل تر ها وقتی 14-15 ساله بودم - نسبت به یک شخصیت واقعیِ دور، حس پیدا کرده بودم. رفتم نشستم پشت در اتاقم و یک نامه به امام زمان نوشتم که من نمی خواهم محبت کسی جز شما در دلم باشد. کلی هم دعا کرده بودم اگر قرار است محبت کسی در دلم باشد فقط و فقط همسرم باشد و بس. می دانید که احساسات گل کرده نوجوانی به سختی تحت کنترل است یا شاید هم عملا نمی توان کنترلشان کرد. آن مدت همه ش از داشتن این احساس در عذاب بودم، هورمون بود، عدم تعادل نوروترنسمیتر ها بود، هر چه که بود اذیتم می کرد. یک یا دو روز بعد از نوشتن آن نامه حس می کردم به طرز عجیبی دیگر احساس نادرستی در درونم پیدا نمی کنم. حسم مثل پروانه ای بود که اجازه دهند از پیله اش رها شود. آن روز پرواز کردم، بدون اینکه سنگینی پیله مانع پروازم شود. (استعاره را حال کنید!) این را گفتم که بگویم امیدوارم خدا پیله های درونم - که الان فراتر از احساس داشتن به آدم هاست و بار های سنگین تری را شامل می شود - بشکافد. من می خواهم پرواز کنم!

  • ۰۰/۰۲/۳۰
  • سایه

نظرات (۳)

چه ۱۴-۱۵ سالگی شیرینی! 

پاسخ:
باید همون موقع که تو اوج بودم از دنیا خدافظی می کردم :)) الان به جای پروانه دارم تبدیل به سوسک میشم :,,)

درود بر این همه ایمان. ولی حالا کییی بود اون یارو؟ :))) 

پاسخ:
وای بگم بهت از خنده می پوکی :))))

بگوووو بگوووو

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">