ارتکاب جرمی به نام خیال.
عاطفه رفته بود بلوچستان و برایم چند جمله از سفرش تعریف کرد. فقط چند جمله بود ولی نمی دانم چرا دلم پر کشید. ناگهان به ذهنم آمد تنها چیزی که این لحظه از زندگی می خواهم راه رفتن با تو روی شن های ساحل جنوب است. می خواستم با تو قدم بزنم و آدم هایی که با لباس های محلی و پوست های سبزه در شهر تردد می کنند را ببینم، به بازار های محلی بروم و چیزی نخرم. آن لحظه تمام چیزی که می خواستم نشستن با تو روی صخره های مرتفع چابهار و نگاه کردن به خرچنگ های فراوانش بود. البته چون وقتی عاطفه برایم تعریف می کرد روزه بودم و حسابی گشنه ام بود اولین چیزی که می خواستم خوردن خوراکی های جنوب بود، کباب کردن ماهی با تو، سمبوسه یا هر خوراکی خیلی خوشمزه ای که هنوز نچشیده ایم. می دانم اینها تنها خیال است و من خارج از جلد این کلمات، باید بروم برنامه های نصفه نیمه بچه های کنکوری ام را تکمیل کنم و تازه کار ارائه علوی نژاد را استارت بزنم و به عقلانیت و منطقی بودن باز گردم، ولی محبوبم! من با این خیال هاست که زنده ام! با تصور حس رسیدن موج ساحل به جورابم - چون آنجا شلوغ است و نمی توام جورابم را در بیاورم، با تصور چسبیدن لباس به تن هایمان بخاطر شرجی جنوب، با تصور طعم تند غذاهای جنوبی و تویی که می خندی و میگویی این که تند نیست! من به اینهاست که زنده ام و خب بله! شاید خیال مذموم باشد، اما خیال می کنم تو را حتی به اشتباه!
- ۰۰/۰۲/۲۲
سلام علیکم
در چالش سفر در زمان قوه خیالتون رو مثل الان به کار ببرید و سفرنامتون رو منتشر کنید
http://atamalek.ir/thread-11569.html