پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

آخر هفته خود را چگونه گذراندید؟

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۰:۱۱ ب.ظ

به نام خدا.

الان چهارمین برنامه ی دو ماه تا کنکور از پنج تا تمام شد و مرحله ی بعد، نشستن سر مقاله ی ارائه یکشنبه است. بله انگار آن سایه ای که بسته ی 20 پست در روز را از بیان خریده بود فعلا رفته مسافرت و به جایش من نشسته ام. سایه ای که دو سه روز یکبار بیاید یک بیت شعر لوس بنویسد برود. بعد از ظهر می خواستم بیایم پست کنم :"رواق چشم من آشیانه ی توست.." دیدم اگر بخواهید بخاطر یک مصرع قدم رنجه کنید اصلا راضی به زحمت نیستم. فلذا بیخیال شدم.

البته من همیشه شلوغی روز ها را به خلوتی شان ترجیح می دهم. یعنی ترجیح می دهم که فرصت سر خاراندن نداشته باشم تا اینکه بخواهم از بیکاری وقتم را در اکسپلور اینستا تلف کنم. ماه رمضان که تمام شده انگار تازه بدنم دارد درخواست غذا می کند و من هم با خوشحالی دارم وعده های مختلف را با اشتها می خورم. مامان صبح می گفت که کیف می کنم صبحانه می خوری! ببینید این مادر عزیز را به کجا رسانده ام که صبحانه خوردن من از لذت های زندگی اش شده.

من هر وقت حالم یک جوری باشد، قبل از اینکه به برطرف کردن یک جوری اش فکر کنم به دلیلش فکر می کنم. به اینکه چه شده که مثلا قلبم دارد بی دلیل تند تند می زند؟ چه شده که حس می کنم حالم گرفته؟ چه شده که باز هم بدون دلیل هیجان زده ام؟ 90 درصد مواقع دلیلش را می فهمم. می روم می نشینم روی صندلی مراجع اتاق سایه ی روانشناس و او به من می گوید که ریشه در کودکی ام دارد، و تلفن اتاقش را بر می دارد و به منشی اش می گوید: بعدی! - نه الکی گفتم. این سایه روانشناسی که از او حرف می زنم از این آدم ها نیست. امروز پیشش بودم. کمی با هم حالم را بررسی کردیم و به نتایج خیلی خوبی رسیدیم. اینکه این حالم از کجا ناشی می شود و چاره اش چیست. البته چون چاره اش کمی به احساسات و شخصیتم بر می گردد کمی داستان سخت می شود. ولی خدا بزرگ تر از حال های نامعلوم ماست رفیق! قبول داری؟

این چند روز پلی لیستم را - که شامل قفلی زدن روی هوای زمزمه هایت شجریان و سنگ خارای یک آقای دیگر است - را پلی می کنم، درِ شمع عطری که حنانه برایم فرستاده را باز می کنم - چون لعنتی خیلی بوی خوبی دارد. کاش هیچ وقت بویش تمام نشود - و شروع می کنم به برنامه ریختن. همین طوری شده که الان کلی از چیزی که فکر می کردم جلو ترم و فقط 1 برنامه مانده و پرونده ی دوره 25 هم بسته می شود. در وصف امسال نوشتن اصلا در این مقال نمی گنجد فقط بگویم خدا آخر و عاقبت همه ما را ختم به خیر کند.

این چند روز بخش زیادی از دعاهایم این است که امیدوارم خدا self controlم را بیشتر کند. آقای دکتر می گفت خوب است ولی اگر بالاتر بود خیلی بهتر بود. راستش موافق بودم. اگر خیلی ریز شوم، تاثیرش را در بعضی جنبه های زندگی ام می بینم. مثل همین الان. گاهی به خودم یادآوری می کنم که کبوتر با کبوتر، باز با باز و اینطوری نه به کبوتر ظلمی می شود نه به باز. ما اگر باز یا کبوتر باشیم در قبال دیگری مسئولیم. می دانید چه می گویم؟

راستی می خواهم بیایم وبلاگ های محتلف هم کمی آرشیوشان را بخوانم هم یک پست درباره هر وبلاگ نویسی که به نظرم آدم عمیقی ست بگذارم. فلذا مقدمم گلباران، وبلاگم باران، نوشته هایم باران، دستم باران.

این بود انشای من.

  • ۰۰/۰۲/۲۴
  • سایه

نظرات (۲)

- اون مدت که از کم غذایی ت میخوردی واقعا مغموم میشدم اما الان عمیقا خرسندم کردی :)))

- عههه کدوم شمع حنانه رو گرفتی؟ خوبه؟ منم بگیرممم پس. خعلی دلم شمع میخواد مدتی ست*-*

پاسخ:
فعلا این یکی دو روز که خوب بوده :))))
- وای بیا تلگرام میگمت *__*

وای اون ویسه رو یادته؟

تتلو باران :))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

پاسخ:
اصن فقط یادتون میفتم :]]]]
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">