404 not found
- ۰ نظر
- ۲۱ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۵۶
دیگر نمی توانم در حالت ربات خودم را نگه دارم. mood دارد به همان دختر شکننده ی پر احساس تغییر می کند. به همانی که می گفت «یا چشم بپوش از من و از خویش برانم، یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم!». به همانی که جا داشت از شدت فکر و خیال یکهو تب کند و لب به چیزی نزند.
این وسط هفته ی بعد امتحان نظریه ها داریم، فردا با دهم ها کلاس دارم و برنامه ی بچه ها را بخاطر کلاس داشتنشان باید تغییر دهم و این دخترک هم وقتی میگویم تا پنج شنبه ظهر برایم لیست دوره ها را بفرست که برنامه ات را بریزم، می گذارد ساعت ۱ نصفه شب و من می مانم و جمعه ای که اصلا نمی توانم در آن برنامه ای بریزم. من مانده ام و یک اسکناس ده تومانیِ از لای قرآن در آورده شده که گوشه اش را با چسب نواری گل سرخ زده اند. و همین.
برای روز هایی که حالم اصلا خوب نیست، برنامه چیده ام. یک غذای خوشمزه از بیرون، یک فیلم خوب، یک ویدیو از میاپلیز، مثلا یک خرید کوچک و بعد کمی نصیحت من باب اینکه خودت را جمع کن دختر! امیدوارم اگر آن روز ها رسید، برنامه ام کار کند.
یکی از تفریحات متیو این است که قبل از آمدن خواستگار، رنگ جوراب طرف را حدس می زند و بر اساس رنگ، کلی فرضیه سازی می کند.
فردا در جلسه امتحان دارم. امتحان کل کتاب. و به نظر شما الان، من شبیه آدم هایی هستم که بتوانم یک کتاب ۲۰۰ صفحه ای را بخوانم؟
دو سال پیش، بعد از اینکه تابستان تمام شد و وارد ترم سه شدم، ناکامی بزرگی بر من هجوم آورده بود که سعی داشتم با هر چیزی که می توانم جایش را پر کنم. با موفقیت تحصیلی، شغلی، بگو بخند، تغییرات ظاهری، قرار های بیرون از خانه، تصمیمات جدید! همه ی اینها راهی بود برای اینکه فراموش کنم حس می کنم هیچ ندارم و هیچ کسی نیستم! همان موقع ها به فکرم افتاد - برای پر کردن این ناکامی و نه بخاطر علاقه - المپیاد دانشجویی بدهم. کلی با آدم های مختلف درباره اش حرف زدم، منابعش را نوشتم، حتی برنامه مطالعه اش را با جدول ارائه دروس تطبیق دادم. ولی خب فقط دانشجو های ترم ۶و۸ می توانند المپیاد بدهند و من هنوز باید ۱ سال و نیم صبر می کردم. الان یک سال و نیم گذشته، من دانشجوی ترم ۶م و امروز که اطلاعیه ثبت نام المپیاد را دیدم، بی تفاوت از کنارش گذشتم. در اینکه آمادگی المپیاد دادن ندارم شکی نیست اما مهم تر از آن دیگر حس نمی کنم یک قوطی تو خالی ام. دیگر حس نمی کنم پر از ناکامی های مختلف ام. آن درد ها تمام شده و طبیعتا چیز های دیگری جایگزین شان شده. درد های بزرگ تر، شادی های بزرگ تر. می گذرد. بله بزرگواران. می گذرد.
هیچی دیگر خواستم این درس زندگی را به شما بدهم که چند وقتی ست بر سر زنان می گویید یا شیخ! درس زندگی جدید مدید در بساطت نداری؟ بروید حالش را ببرید.
در دنیای اسپیکر های کلاب هاوس، تو وبلاگ نویس باش.
دکمه ی روزانه نویسی ام فعال شده، از طرفی نمی خواهم بنویسم چون نمیخواهم ثبتی داشته باشم، از طرفی نمیدانم این حجم از کلمات جوشیده از ذهنم را کجا خالی کنم.