پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۴۸ مطلب در فروردين ۱۴۰۰ ثبت شده است

مارال عزیز!

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۵۰ ق.ظ

مارال عزیز!

نمی دانم از اخبار این دنیای فانی لوس و مسخره خبر داری یا نه، اگر نداری برایت خواهم گفت. امروز تا ۸:۳۰ شب با بچه ها در مدرسه بودم، وقتی رسیدم خانه، یکهو حالم بد شد و عطسه پشت عطسه آمد و دیگر نرفت. و من همانطور که فین فین کنان داشتم مافیا می دیدم و شام می خوردم، مامان گفت که آزاده نامداری فوت شده. و من لحظه ای بیخیال مافیا و شام و همه چیز شدم و تعجب کردم. بر خودم لرزیدم. از ناگهانی بودن مرگ، از اینکه چقدر فانی و کوچکیم! فکر کنم تو این را از من بهتر میدانی. تو تجربه ی مرگ را داری. و من - فعلا - نه ..

مارال عزیز! آن دنیایی که در آن هستی چطور است؟ حال روحت خوب است؟ میدانی که دوشنبه نیمه شعبان است. امیدوارم روز تولد اماممان، حالت خوب خوب باشد. برای من دعا کن. فعلا که عطسه کنان و اشک ریزان با چشمان سوزان با خودم عهد کرده ام این هفته مدرسه نروم. پنج شنبه هم که رفته بودم، وقتی رسیدم خانه به همین حال دچار شدم! نمی دانم چه دردی ست که آنجا خوبم خانه که میرسم نابودم! آه! مدرسه پر سوسک شده! من معمولا سعی میکنم ادای پشتیبان های خیلی شجاع را در بیاورم. مثلا آن روز یک حشره ی خاکستری ناشناخته توی نمازخانه بود، با اینکه می ترسیدم، ادای سوپر هیرو ها را درآوردم و گفتم لوس ها از این می ترسید؟ و بعد انداختمش بیرون! اما خب مارال عزیز! تو که میدانی سوسک ها شوخی ندارند! یکهو دیدی خرطومشان را باز کردند و ما را قورت دادند! من نزدیک سوسک ها هم نمی شوم! حتی اگر به قیمت ترسو جلوه کردنم باشد! پنج شنبه یک سوسک گنده پشت شیر دستشویی دبیران بود و من هم میخواستم وضو بگیرم. بیخیال شدم و رفتم وضوخانه. آنجا هم انگار سمفونی مردگان راه انداخته بودند. روی زمین اجساد پرپر شده ی سوسک ها بود. خلاصه که مدرسه بی مدرسه. هرچقدر هم خانم آل بگوید «نههههه تو باید حتتتتما برییییی، من اینجوری خیالم راااااحته» دیگر جانم برایت بگوید که برنامه ی وویس های آسیب ۲ را نوشتم که بعداً بخوانم - بعدا کِی است! خدا عالم است! دولینگویم ۹۴ day streak است. امروز با سپیدار حرف زدم، ظهر پیش بچه های جلسه بودم، از آن جا یک راست آمدم مدرسه. بله. خلاصه این هم از این.


*لطفا برای آرامش روح مارال عزیز، آزاده نامداری و همه ی عزیزانی که جسمشان را گذاشته اند و رفته اند، یک صلوات/فاتحه قرائت بفرمایید.

* مارال کیست؟

  • ۰ نظر
  • ۰۸ فروردين ۰۰ ، ۰۲:۵۰
  • سایه

Day 30; the end of the challenge

يكشنبه, ۸ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۰۱ ق.ظ

Writing challenge: Day 30: write about what do you feel when you write

  • ۴ نظر
  • ۰۸ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۱
  • سایه

.

شنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۸:۲۶ ب.ظ

مدرسه را سوسک ها احاطه کرده اند و این موضوع بر دلتنگی ام می افزاید.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۲۶
  • سایه

۹۷۹

شنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۱۰ ق.ظ

به خودم اجازه ی امیدواری نمی دهم و این، همچنان که آرامش بخش است، اضطراب زا هم هست!

  • ۰ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۱۰
  • سایه

از این تریبون:

شنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۰، ۰۱:۰۰ ق.ظ

و اما از نوای یاس، بابت سرود های به شدت قوی و خفن اش سپاسگزارم.

  • ۰ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۰ ، ۰۱:۰۰
  • سایه

Day 29

شنبه, ۷ فروردين ۱۴۰۰، ۱۲:۴۲ ق.ظ

Writing challenge: Day 29: my goals for the future

  • ۲ نظر
  • ۰۷ فروردين ۰۰ ، ۰۰:۴۲
  • سایه

دیشب با واتسپ با او تماس گرفتم، بر نداشت. آنلاین که شد پیام داد: من کل روز چشمم به گوشی بود شما باهام تماس بگیرین [علامت گریه] گفتم فردا صحبت می کنیم. امروز تماس گرفتم خانه - که ربطی به نت و اینها نداشته باشد - فرمودند: «من دارم درس میخونم، الان اگر صحبت کنم از برنامه‌م میفتم، تا ۱۲ شب میتونم خودم باهاتون تماس بگیرم؟»

می خواهم بگویم زیرگروه هم زیرگروهای قدیم! برنامه و پشتیبان مَثَل کتاب خدا و عترت است. این دو از هم جدا نمی شوند تا زمانی که در روز کنکور به هم می پیوندند. اگر یکی را رها کنید و دیگری را بچسبید، از گمراهان خواهید بود. خود دانید.

  • ۳ نظر
  • ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۲۰:۰۹
  • سایه

مارال عزیز!

جمعه, ۶ فروردين ۱۴۰۰، ۰۵:۳۰ ب.ظ

امروز رفته بودیم سر مزار. من عجله ای برای رسیدن به مزار آقا و دایی نداشتم. آرام راه می رفتم و سال تولد متوفی ها را می خواندم. بعضی ها ۹۰ ساله بودند، بعضی ها ۱۲ ساله. به سنگ قبر خاکی ای رسیدم که سال تولد خودم رویش بود. سال ۹۸ فوت کرده بود. در ۱۹ سالگی. با دیدن تمام آن سنگ قبر ها بر خودم یادآور شدم که روزی هم من قطعا در خاک خواهم خوابید و اسمم روی سنگ مزاری حک خواهد شد.

دوست عزیزم! مارال شهبازی! من تو را نمی‌شناسم. فقط امروز از کنار مزارت گذشتم. من و تو تقریبا یک ماه و چند روز با هم اختلاف سن داریم. نمی دانم چرا رفته ای و والدین و عزیزانت را تنها گذاشته ای. نمیدانم چه شکلی بوده ای، چند خواهر و برادر داری. چیزی از تو نمی دانم ولی امروز که از کنارت گذشتم، تصمیم گرفتم با تو دوست شوم. برایت فاتحه خواندم و سنگ مزارت را شستم. از این به بعد هر دفعه سر مزار آقا و دایی می آیم، به تو هم سر خواهم زد. امیدوارم دوست خوبی برایت باشم.

با احترام، سایه.

  • ۴ نظر
  • ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۱۷:۳۰
  • سایه

خدایا، فقط 4-5 کیلو

جمعه, ۶ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۳۴ ب.ظ

چاق که می شوید، خدا را شکر کنید. خیلی ها همین را هم ندارند. *اشاره به شخص خاصی هم ندارم :)*

  • ۴ نظر
  • ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۱۴:۳۴
  • سایه

Day 28

جمعه, ۶ فروردين ۱۴۰۰، ۰۲:۰۵ ب.ظ

Writing challenge: Day 28: write about loving someone

  • ۰ نظر
  • ۰۶ فروردين ۰۰ ، ۱۴:۰۵
  • سایه