پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۲۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

روز شانزدهم، هفدهم، درهم‌پیچیدگی.

شنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۳۰ ب.ظ

روز شانزدهم + هفدهم.

ساعت خوابم بهم ریخته و نه حتی بهم ریختگی ای که در دلش نظم دارد، بهم ریختگی ای که واقعا در آن بهم ریختگی ست. ۱۰ شب خیلی خسته و بی جان می خوابم و ۳ نصفه شب بیدارم و ۷:۳۰ باید سر کلاس باشم. کلا در هم پیچیده شده همه چی حتی در نوشتن.

  • ۰ نظر
  • ۲۹ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۳۰
  • سایه

روز پانزدهم، پوچ.

پنجشنبه, ۲۷ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۲۵ ب.ظ

روز پانزدهم

امروز را بگذارید به حسابم انقدر خسته ام و خوابالوده، که میتوانم تمام عمرم را بخوابم. میخواستم از امروز بنویسم. خواهم نوشت.

  • ۰ نظر
  • ۲۷ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۲۵
  • سایه

روز چهاردهم، espanõl.

چهارشنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۰۱ ب.ظ

روز چهاردهم

اسپانیایی بر خلاف آلمانی دارد مرا جذب می کند. مدام سعی می کنم با کلماتی که بلدم جمله بسازم. این است که اگر یک اسپانیایی زبان، کنارم بنشیند چنین عبارت هابی را خواهد شنید: «دامن مورد علاقه من آبی است» «اتوبوس شما اینجا ست» «ببخشید، ببخشید، آیا تو انگلیسی صحبت میکنی؟» و «این کیف دستی من زیادی خاکستری ست!». اما در همین حد هم خوب است. هر چند که هیچ دلیلی برای یادگیری زبان دیگر پیدا نمی کنم ولی خب ماییم که بی هیچ سرانجام خوشبم. [حالا کاش خوش بودیم!]

  • ۰ نظر
  • ۲۶ شهریور ۹۹ ، ۲۰:۰۱
  • سایه

روز سیزدهم، پوچ.

سه شنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۰۲ ب.ظ

روز سیزدهم.

به جز دام سر زلفت که آرام دل سایه ست

به بندی تن نخواهد داد هرگز جان آزادم ...

  • ۰ نظر
  • ۲۵ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۲
  • سایه

روز دوازدهم، خاطرات یونی محاله یادم بره.

دوشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۴۰ ب.ظ

روز دوازدهم.

دلم کمی و فقط کمی دانشگاه می خواهد. روی چمن های محوطه نشستن، توی نماز خانه اسپای فال بازی کردن، حتی غذاهای سلف! کل کل با اسماعیلی سر اینکه چرا به جای کوکو سیب‌زمینی، خورشت کرفس رزرو کرده ایم، سر کلاس خوابیدن های رفیق، لابریت رفتن ها، با سرویس تا پردیس مرکزی رفتن، بوفه ی پردیس علوم، کلاس های بزرگ دانشکده فنی. خلاصه دلم کمی از اینها می خواهد ولی هنوز از تعطیلی ها کامل هم سیر نشده ام :)

  • ۰ نظر
  • ۲۴ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۰
  • سایه

روز یازدهم، بچه ها.

يكشنبه, ۲۳ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۱۸ ب.ظ

روز یازدهم.

امروز که از آن روز ها بود که بچه های مدرسه و جلسه و فامیل دست به دست هم داده بودند نگذارند من بخوابم. با تلفن خانه و گوشی و پیام ها دهانم سرویس شد. دیروز جلسه معارفه حضوری بچه های جدید دوازدهم بود. نمی دانم چرا ولی دوستشان ندارم. برعکس دوره ی قبل که با تک تکشان [تقریبا] خیلی خوب بودم. و بچه هایم را هم خیلی دوست داشتم. البته مجازی بودن هم خیلی در حس و حالم تاثیر دارد ولی خب بچه های بی تربیتی اند :| حداقل اینطوری فکر می کنم :| و من با دو بچه نمی توانم بسازم. بی تربیت و خود سر :| و اینها خیلی همین مدلی اند. البته همیشه ایمپرشن های اول کمی از واقعیت به دور است. مثلا بچه های پارسال می گفتند ما فکر می کردیم تو خیلی بی اعصاب و بداخلاق باشی. البته کمی اول سال ها سعی می کنم شمشیر را از رو ببندم ولی نمیدانم شاید من بی اعصاب تر شدم یا این بچه ها بی ادب تر که فعلا خیلی برایم دوست داشتنی نیستند. تا ببینیم که این یکسال چطور می شود. عذر خواهم اگر مجبورید تا ۴۰ روز هی قدم رنجه کنید و این صفحه را باز و بسته کنید.

  • ۰ نظر
  • ۲۳ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۱۸
  • سایه

روز دهم، تئوری های انتخاب ورژن سایه.

شنبه, ۲۲ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۰۸ ب.ظ

روز دهم.

دلم میخواهد از همه ی انتخاب ها و تصمیم گیری ها فرار کنم و یک نفر راست و حسینی به من بگوید چه چیزی برایم بهتر است و من همان را بپذیرم! اما خب نمی شود چون این کار بزدل ها و ترسو هاست. و دقیقا زندگی همین است! انتخاب هایمان! من قبلا تصمیم گیری را انقدر برای خودم سخت نمی کردم. یعنی حقیقتش فکر نمی کردم انقدر سخت باشد! حتی یادم است آقای دکتر در مورد شک های یکی دوماهه در تصمیم گیری ها صحبت می کرد و من همیشه با خودم می گفتم چطور ممکن است! ولی نتیجه گرفته ام که خدا انقدر مهربان است که جواب «چطور ممکن است» را بی جواب نمی گذارد و می گوید اینطوری بنده من! اینطوری ممکن است! و بعد صاف تو را می گذارد وسط آن موقعیت که خوب خوب طعمش را بچشی. و بعد که خوب دهنت صاف شد رو به خدا می گویی خدایا دمت گرم! تازه فهمیدم این ها هم ممکن است! تصمیم گیری سخت است. خیلی سخت. خانم لام. همیشه می گوید که زندگیتان را بسپارید به امام زمان. و بگویید این من و زندگیم خدمت شما! دیگر شما پدرید و من فرزند. و چه کسی دلسوز تر نسبت به فرزند جز پدر؟ کاش مثل همیشه این بار هم پدری کنید و تصمیم درست را به دلم بیندازید. من خیلی کوچکم و ناتوان. و ما را نگاهی از تو تمام ست اگر کنی ...

  • ۰ نظر
  • ۲۲ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۰۸
  • سایه

روز نهم، PSS.

جمعه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۹، ۱۱:۴۲ ب.ظ

روز نهم.

روانشناسی خواندن گاهی ترسناک است. حدود یکسال پیش یک دانشجوی پزشکی برایم توضیح داد که سندرمی وجود دارد به نام MSS یا مِدیکال استودنت سیندروم. که به این معناست که وقتی دانشجو های پزشکی در حال مطالعه یک بیماری خاص اند، کوچکترین علائم جسمی شان را به آن بیماری ربط می دهند و حس می کنند که خودشان بیمارند. به نظرم باید یک سندرم دیگر بسازند به نام PSS که مربوط به دانشجو های روانشناسی باشد. چون شما ممکن است همانطور که سبک های دلبستگی را می خوانید، یا انواع والدگری یا انواع اختلالات اضطرابی، حس کنید که چقدر به لحاظ روانی ناسالمید. و نکته ی بدترش مربوط به قسمتی ست که مربوط به شما نیست! و مربوط به دوستان شما، والدین شما یا اطرافیان شماست. خدا بخیر کند !

  • ۰ نظر
  • ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۴۲
  • سایه

روز هشتم، نویسنده ای کوچک.

پنجشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۹، ۰۹:۰۳ ب.ظ

روز هشتم.

حس می کنم باید یک دکتر تغذیه ای چیزی بروم. وضعیت اشتهایم دوباره دارد به حالت قبل بر می گردد و دماغم را بگیری جانم در می آید. مثل روز عاشورا که برای خودم ناشتا رفته ام بیرون و یک ساعت زیر آفتاب ایستاده ام و بعد حالم بد می شود و زنگ می زنم یکی از اعضای خانواده بیاید مرا با کاردک جمع کند و ببرد خانه. حقیقتا لاغری آسان تر است. قبل تر ها اصلا این چیزها برایم مهم نبود و خب البته قبل تر ها انقدر هم کمبود وزن نداشتم! اما از شروع دوران کرونا و فروردین و اردیبهشت و ماه های بعدش، هر کدام به گونه ای گذشت که ذره ذره کوچک تر شدم. و یکهو به خودم آمدم که دَمممممن گرل! وات د هل آره یو دویینگ تو یور سلف؟ شاید اصلا باید در روزنامه ها آگهی بدهم. بگویم هفت هشت کیلو لاغری معاوضه با هفت هشت کیلو چربی و عضله. تضمینی ِ تضمینی!

  • ۰ نظر
  • ۲۰ شهریور ۹۹ ، ۲۱:۰۳
  • سایه

روز هفتم، دنیای مدارس.

چهارشنبه, ۱۹ شهریور ۱۳۹۹، ۱۰:۵۶ ب.ظ

روز هفتم.

هر وقت حکایت فرهنگ پسرانه یا نیکان یا مدرسه ی آقای برادر را می شنوم، احساس می کنم کاش در یک مدرسه پسرانه مشغول به کار بودم. مخصوصا وقت هایی که کلاس های آنلاینش و نحوه تعامل با بچه ها را می بینم. نمی دانم چرا متغیر جنسیت انقدر در جو کادر مدرسه تاثیرگذار است. حتی نحوه ی برخورد مدیر و کادر بزرگتر با بچه های فارغ التحصیل. البته من واقعا معتقدم هرچقدر آن فرد ارشد - حالا مدیر، مسئول پیش دانشگاهی، معاون پایه - خودش آدم خاصی باشد و کارهایش روی نظم و ترتیب و فکر، کادرش هم خاص خواهند بود. به لحاظ تعامل البته. وگرنه ممکن است شما ترکیب ده نفر از بهترین مشاور ها را دور هم جمع کنی، اگر مدیر درست نباشد چه فایده؟ خلاصه این روز ها با رفیق جان انقدر سنگ بزرگ برداشته ایم و با آدم های مختلف در حال همکاری ایم، که در آینده ای نزدیک بعید نیست یک رزومه هم برای مدارس پسرانه بفرستم و مولان‌وار وارد کادر آن ها هم بشوم. 

  • ۰ نظر
  • ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۲۲:۵۶
  • سایه