روز یازدهم، بچه ها.
روز یازدهم.
امروز که از آن روز ها بود که بچه های مدرسه و جلسه و فامیل دست به دست هم داده بودند نگذارند من بخوابم. با تلفن خانه و گوشی و پیام ها دهانم سرویس شد. دیروز جلسه معارفه حضوری بچه های جدید دوازدهم بود. نمی دانم چرا ولی دوستشان ندارم. برعکس دوره ی قبل که با تک تکشان [تقریبا] خیلی خوب بودم. و بچه هایم را هم خیلی دوست داشتم. البته مجازی بودن هم خیلی در حس و حالم تاثیر دارد ولی خب بچه های بی تربیتی اند :| حداقل اینطوری فکر می کنم :| و من با دو بچه نمی توانم بسازم. بی تربیت و خود سر :| و اینها خیلی همین مدلی اند. البته همیشه ایمپرشن های اول کمی از واقعیت به دور است. مثلا بچه های پارسال می گفتند ما فکر می کردیم تو خیلی بی اعصاب و بداخلاق باشی. البته کمی اول سال ها سعی می کنم شمشیر را از رو ببندم ولی نمیدانم شاید من بی اعصاب تر شدم یا این بچه ها بی ادب تر که فعلا خیلی برایم دوست داشتنی نیستند. تا ببینیم که این یکسال چطور می شود. عذر خواهم اگر مجبورید تا ۴۰ روز هی قدم رنجه کنید و این صفحه را باز و بسته کنید.
- ۹۹/۰۶/۲۳