پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۴۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

.

يكشنبه, ۲۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۴۹ ب.ظ

من از نوشتن هم گذشته ام.


پی.اس: التماس دعا.

  • ۰ نظر
  • ۲۶ مرداد ۹۹ ، ۱۸:۴۹
  • سایه

کثیرةً

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۳۶ ق.ظ

آخر سر من از این تکثر و بی تقوایی جان خواهم داد. خواهید دید.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۹ ، ۰۹:۳۶
  • سایه

چه بر من می گذرد

شنبه, ۱۸ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۴۹ ق.ظ

امروز خیلی در بدو بدو بودم. دو تا آزمون باید می بستم و دو تا تکلیف را برای تی ای حاتمی می فرستادم و همه ی اینها در کنار در رفت و آمد بودن برای چهلم بود. این وسط ها در واتسپ به سوالات بچه ها جواب می دادم و کار ها را با محیا هماهنگ می کردم و سری هم به بلاگ می زدم. چند روز پیش، با خانم آل حرف زدم. گفت که امسال هم بمان! اصلا از پیش من هرگز نرو من بی تو تنها می شوم! من هم گفتم حاج خانوم با همچین حقوقی نمی شود که نمی شود که نمی شود! حاج خانوم هم گفتند که اگر حقوقت را فلان قدر افزایش بدهیم چی، من هم کمی فکر کردم و دیدم که همین که این مدرسه دستانش را انقدر گشوده خیلی هنر کرده. پس گفتم : قَبلتُ! اما مهر من این باشد که من امسال هیچ آزمونی نمی بندم و هیچ بچه ی مشکل داری هم نمی‌گیرم! پس شد آنچه شد و امروز داشتم بودجه هماهنگ می کردم و الان که می بینید با فراغت بال نشسته ام و پست میگذارم، بعد نمازچند دقیقه ای وقت پیدا کرده ام که سرم در گوشی‌م باشد. یک تکلیف از تکلیف های حاتمی مانده که هر چقدر نشستم پایش چیزی ازش نفهمیدم. یک مقاله ی خیلی سخت داده که سخت های قبل از این مقاله سوء تفاهمی بیش نبود. حالا که فعلا کاری از دستم بر نمی آید ولی امیدوارم منجم قبول کند تایم بیشتری بدهد. وگرنه علاوه بر کم خوابی، دچار نمره کم هم می شوم. البته شکر خدا منجم هنوز تکلیف شماره یکم را سین نکرده و ظاهراً وقتی بروم خانه باید بنشینم پایش. برنامه ی خوابم هم نه که بهم ریخته باشد! کن فیکون شده و جالبیش اینجا ست که اصلا خوابم نمی برد. یعنی بعد یک روز بیدار ماندن می روم بخوابم و با چشمان باز ولی نیمه جان مواجه می شوم. گوشیم سه درصد شارژ دارد و قطعا تا خانه دوام نمی آورد. بیشتر از این نمی نویسم و نمی گویم و سرتان را درد نمی آورم و درباره ی بعضی سوالات و بعضی حرف ها هم الان نه گوشیم شارژ دارد و نه خودم. خداوند حفظم کناد که انقدر به تایتل وبلاگ قبلیم مقیدم : روزمرگی های یک دانشجو.


پی.اس: انتشار این پست حدود پنج ساعت زمان برد. آنقدر که وسطش رفتم و آمدم و پیش نویس کردم. از حضور این پست نوگل نوشکفته عذر‌خواه‌م.

  • ۰ نظر
  • ۱۸ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۹
  • سایه

همزاد پندار ها

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۴۳ ق.ظ

1.یک وبلاگ بامزه و زیبا در بلاگفا پیدا کردم. وقتی می خواندمش، احساس می کردم خودم این نوشته ها را نوشته ام. دلم نیامد کامنت نگذاشته رد شوم و خواننده ی خاموش باشم و در کامنت برای یکی از پست هایش از یک شعر استفاده کردم. در جواب کامنتم نوشت: چه جالب من عاشق این شعرم! انگار که خودم برای خودم کامنت گذاشته ام!

2.حانیه ادمین تلگرام نشانی ست. دیروز یک سوال فنی ازش پرسیدم و تعداد شرکت کننده ها را در تلگرام جویا شدم. گفت فقط خواهر - ده یازده ساله - اش تمام کرده و از بین جایزه ها هم جلد دوی بینوایان فیدیبو را انتخاب کرده است. از آنجایی که ما سالهاست همدیگر را می شناسیم و ما هر هفته برای جلسه می رفتیم آنجا، قبلاً خواهرش را دیده بودم و حرف زده بودیم. یک لحظه حس خواهرانه-مادرانه-محبتانه ام گل کرد و دلم برای خواهرش تنگ شد. ابراز کردم و گفتم چقدر بچه ی فرهیخته ایست! گفت اتفاقا درس خوان هم هست و تو را هم خیلییی دوست دارد. از وقتی فهمیده تو روانشناسی می خوانی، یک جور هایی آینده اش را در تو می بیند. [جدای از اینکه بعد از اینکه بزرگتر شد باید اکیدا تاکید کنم که من اصلا فرد مناسبی برای الگوی آینده اش نیستم] گل از گلم شکفت و آن عزیز دل انگیز را بیشتر تر دوست داشتم :) و بعد برای حانیه تعریف کردم که از اول اول تا مدتی بعد از به دنیا آمدنم، هم نام خواهرش بوده ام و بعد ثبت احوال آن موقع با ثبت همچین اسمی موافقت نکرده و بعد شدم سایه ای که می بیند. ظاهراً خواهرش هم با فهمیدن این موضوع مانند غنچه ای شکفت و ذوق کرد. خلاصه که انگار من، کودکی‌م را در او می دیدم و او جوانیش را در من!

3. داستان دوست شدن من و رفیق جان به غایت ساده است. روز اول دانشگاه مرا با رتبه یک اشتباه گرفت و من گفتم: برو بابا و او گفت دارم می روم نماز بخوانم و منم گفتم پس من هم می آیم و الان بخش بسیار بزرگ و مهمی از من با او گره خورده است و تا به حال نشده بود با اعماق وجود و از ته ته ته دلم بتوانم حرف هایی را بزنم و حرف هایی را بشنوم که بگویم می فهمم! وااااقعا می فهمم!

4. این شماره ربطی به همزاد پنداری ندارد ولی تا الان فقط بیدار مانده ام که نماز بخوانم و بخوابم. وگرنه پلک هایم دارند مثل چی خودشان را به سمت پایین می کشند. در نتیجه این را هم در زمره یادداشت های بی سر و ته قرار می دهم که اگر روزی سر و تهشان پیدا شد، پسشان بدهم. بله قبول دارم. اصلا بامزه نبود.

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۴۳
  • سایه

از رنجی که بلاگ می برد.

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۱۲ ق.ظ

بعضی وقت ها که ساعت ۳ صبح می خوابم و بعد مثلا برای نماز ۵:۳۰-۶ بیدار می شوم، به طرز عجیبی قبل دوباره خوابیدن - یا نخوابیدن - شیرجه می زنم در بلاگ و چکش می‌کنم و بعد با خودم می‌گویم: مگر در این دو سه ساعت چه اتفاقی می‌توانست بیفتد؟ کدام بزرگواری این موقع صبح بیدار است؟ واقعا چرا؟  

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۱۲
  • سایه

چرا؟

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۰۸ ق.ظ
برای جلسه اول کلاس روانشناسی، در به در دنبال یک خلاصه خیلی خیلی ساده از معرفت شناسی و ابزار های کسب شناخت بودم که به درد بچه ها بخورد. نه در کتاب های روش تحقیق دلاور چیز درست درمانی پیدا کردم، نه در سرچ های فارسی و انگلیسی. البته مطلب زیاد بود ولی ساده نبود و به درد من نمی‌خورد. آخر با رفیق یک دور چیز هایی که می‌دانستیم را به زبان ساده گفتیم و خلاص. دیروز داشتم وویس های کلاس عملی روانشناسی تجربی را گوش می دادم، دیدم حاتمی یک راست رفت سر همین موضوع و شروع کرد به گفتن یک خلاصه ساده. در نهایت گفتمش آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟
همینطوری ست که خیلی چیز ها و اتفاقات و خیلی آدم ها بلاخره می آیند. ولی نه آن موقع که ما میخواهیم. و خب، بی وفایان! آن موقع که ما افتاده ایم از پا چرا؟

پی.اس: بزرگوار کامنت گذار ناشناس، [اگر لحنتان خنده دار بود] واقعا خنده ام گرفت و بامزه بود :) خداوند بامزگی‌تان را حفظ کناد. پاسختان جواب جدا می طلبد و کلمات جدایی. 
  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۴:۰۸
  • سایه

منِ او

جمعه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۵۳ ق.ظ

من جز برای تو، نمی خواهم خودم را

ای از همه من های من بهتر «منِ تو» ...

  • ۰ نظر
  • ۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۵۳
  • سایه

یک داستان تلخ کوتاه.

پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۴۵ ب.ظ
از سال پیش تا حالا، از وقتی انقدر بد و بدتر شدم دیگر بعضی حرف ها به دل و جانم نمیشینند. چه حقیقت تلخی.
  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۱۶:۴۵
  • سایه

واگویه های نیمه شب

پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۴۰ ق.ظ

پیرو دو پست قبل، من کاملا آمادگی دارم که یک نفر کامنت بگذارد: خوب شد تو روانشناسی و آمار نشدی وگرنه فاتحه ی هر دو خوانده شده بود ! بله کاملا آمادگی این حرف را دارم ولی باید بگویم هنوز چند پست دیگر می خواهم بنویسم و این تازه اولش است. بعد شاید یک نفر دیگر کامنت بگذارد که حالا اصلا این «تو» کیست که این چنین معارف بشری را بخاطرش کن فیکون کردی و تن اساتید روانشناسی و آمار را در گور لرزاندی؟  باید صادقانه بگویم خودم هم نمی دانم! اتفاقا من خودم در این تاریکی پی «تو» یی هستم. پی نوری، ریگی، لبخندی ... و بعد احتمالا همه ی بزرگواران کامنت گذار در افق محو می شوند و مرا به حال خودم رها می کنند. بله من بعد از ۲۰ ساعت نخوابیدن - و خوابم نبردن - به این چرت و پرت ها روی می آورم. عذر خواه‌م.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۴۰
  • سایه

روانشناسی در محاصره

پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۹، ۱۲:۴۷ ق.ظ

من اگر اید (id) بودم و بر اساس اصل لذت عمل می کردم، تنها دیدن تو را لذت اصلی می دانستم. من اگر حافظه بلند مدت بودم، فقط تصویر تو را تا ابد در خودم حل می کردم. من اگر stimule بودم، تنها به تو response می دادم. من اگر مزلو بودم بیخیال هرم و مثلث و طبقه بندی نیاز ها می شدم. به جایش یک دایره می کشیدم که فقط تو را در بر می گرفت. من اگر پتانسیل عمل (action potential) بودم، کانال های غشای سلول هایم را فقط به روی تو باز می کردم. من اگر نورون آینه ای بودم، تنها عکس تو را منعکس می کردم.

من اگر روانشناسی بودم، تنها تو را و ذهن تو را می شناختم.

  • ۰ نظر
  • ۱۶ مرداد ۹۹ ، ۰۰:۴۷
  • سایه