الحمدلله علی کل حال
- ۰ نظر
- ۱۱ تیر ۹۹ ، ۱۲:۱۳
محبت کنید تیشه به ریشه ی تمام راه های ارتباطی خود نزنید که اگر خواندیم و قلبمان از نحوه ی کنار هم چیدن کلمات به تپش درآمد و احساس موجود در هر واژه را چشیدیم، بتوانیم بگوییم : بیشتر بنویسید!
دیروز به یک وبلاگ برخوردم که برایتان نامه می نوشت. نه از این نامه های کلیشه ای، از نامه هایی که دقیقا دست میگذاشت روی احساساتم و مرا یاد حرف های خودم به شما مینداخت. می خواستم کامنت بگذارم ولی تمام کامنت هایش بسته بود. قبل تر ها چقدر شما را نزدیک تر می دیدم، چقدر حرف می زدم، چقدر می خندیدم و گریه می کردم و برایتان می گفتم و گاهی هم از غر می زدم. از آن روز های پر ستاره فقط هاله ی نوری مانده. شاید باید نامه نوشتن را دوباره از سر گیرم... نامه ای به صاحب زمین و زمان و هر چه که هست ...
بدون فن غزل، بی کنایه می گویم
دلم برای تو تنگ است! پست من سادهست!
آقای برقعی، بابت تغییرات تک کلمه ای در شعر هایتان، حقیقتا عذرخواهم!
پناه اصلا به دلم نمی چسبد. هر چقدر سعی می کنم باهم دوست شویم نمی شود. من سایه را دوست داشتم، سایه زیباتر بود و من با حال خوب انتخابش کردم. خطری اگر تهدیدم نکند، عاقبت باز به آغوش سایه ام باز می گردم.
از آن وقت هایی که دلم می خواهد جسمم را جدا کنم بگذارم روی تخت، بگویم حالا هر چقدر می خواهی درد بکش. و من، در حالی که جسم از روحم جدا شده، می نشینم کنار تخت و دست و پا زدن جسم کوچکم را می نگرم.
تو هر چه هستی، دیدنت باعث می شود ناحیه کلاهک بطنی مغزم جامه بدرد و سطح دوپامین را به حد اعلا برساند به حدی که هسته ی آکامبنس می گوید: شگفتا! چه کسی این گونه این ساختار های مغزی را در هم ریخته و بر انگیزانده؟ جواب واضح است. ۱۰ میلیارد نورون موجود در بدنم یک صدا فریاد می زنند: تو!
با خواندن کتاب مارشال ریو، یک چیز را فهمیدم. اینکه اگر در برهه ای از زمان احساس کردید دیگر هیچ چیز برایتان مهم نیست و دلتان از هر حسی تهی ست، اینطور نیست که شما هیجانی را تجربه نمی کنید. شما فقط غمگینید، خیلی غمگین. و این غم، برانگیختگی شما را تا حد ممکن کم می کند و شما نافعال می شوید تا خودتان را باز بیابید ...
کم کم میتوانم تبدیل به نویسنده بخش روانشناسی مجله های زرد بشوم و هی مطالب زرد و بی ریخت بنویسم، هی بنویسم :) بزرگان روانشناسی، مرا ببخشند.