اللهم ارزقنا
دلی آرام، قلبی راضی از حکمتت و زبانی گویای شکرت.
- ۰ نظر
- ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۵۳
دلی آرام، قلبی راضی از حکمتت و زبانی گویای شکرت.
نه پای رفتن از اینجا
نه طاقتی که بمانم ..
من انقدر خواهر ماهی هستم که روز پدر را روز پسر نیز دانسته و برای برادرم نیز کادو خریدم. خدا قسمت کند از این خواهر ها. و البته من با مت یک داستانی سر کادو های تولد و مناسبت ها دارم. دو سه سال است او سر یک شوخی بی مزه، به من «دستمال کاغذی» هدیه می دهد. باور می کنید؟ دستمال کاغذی!
از کار مدرسه، می فهمم چقدر کار بالینی سخت و ترسناک است.
بچه های حقوق با کارشناسی شان می توانند مشاوره حقوقی بدهند، آزمون کانون وکلا شرکت کنند و وکیل شوند. ما روانشناسی ها با کارشناسی مان نهایتا بتوانیم رو پایی بزنیم.
اینجا شبیه دفتر خاطرات یک بچه مثبت لوس شده.
من سایه، معلم اقتصاد، ۲۰ سال دارم. امروز یکی از بچهها از من پرسید: «خانم شما زمان انقلاب بودید؟» من جامه دران کل خانه را دویدم و گفتم بچه ها انقدر ها هم با شما فاصله ندارم! بعد یکی از بچه ها گفت: «خانم من فکر میکنم شما ۷۳ ای باشید!» بعد یکی گفت: «نه! شک نکن ۷۷ ایَن!» بعد یکی گفت «نه خانم ۷۴ ایَن!» و من گفتم بچه ها شما هر چه هم بگویید من سال تولدم را نمی گویم و بیایید برگردیم سر درس. بچه ها کماکان امان نمی دادند: « شاید هم ۷۸ این خانوم! ۷۹ که نمی تونین باشین. ۷۹ ایا تازه دارن درس می خونن بابا!» بعد من پشت سیستم لبخندی به پهنای صورت زدم و کلاس را به سمت ادامه درس هدایت کردم. بعد یک نفر از باهوش هایشان گفت: «خب خانوم هم الان دارن درس میخونن!» کار داشت به جاهای باریک می کشید و داشت لو می رفت که ۲۰ ساله ام که واقعا بحث را جمع کردم و به ادامه درس ۱۰ پرداختم. شده ام مثل مولان. باید یکی از ابعاد هویتی ام را پنهان کنم تا حد زیادی از اقتدار را برای خودم نگه دارم :}
من واقعا حس می کنم به لحاظ جسمی یک چیزی در بدنم کم است چون هیچ جوره هیچ نظمی در خوابم وجود ندارد. شب خوابیده باشم صبح دوباره خسته ام، کلا نخوابیده باشم در ادامه روز هم خوابم نمی گیرد، خیلی خسته باشم یکهو می بینی اصلا دوست ندارم بخوابم باید به زور خودم را بخوابانم! یک روزی خود به خود ۷ صبح بیدارم یک روز نمی توانم حتی ساعت ۱۲ از خواب بیدار شوم. واقعا اوضاع غریبی ست. باید با یک پزشک مشورت کنم.