پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۷۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

اللهم ارزقنا

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۵۳ ب.ظ

دلی آرام، قلبی راضی از حکمتت و زبانی گویای شکرت.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۵۳
  • سایه

اسیر شدیم.

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۳۴ ب.ظ

نه پای رفتن از اینجا

نه طاقتی که بمانم ..

  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۳۴
  • سایه

این داستان: کادو.

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۲۵ ب.ظ

من انقدر خواهر ماهی هستم که روز پدر را روز پسر نیز دانسته و برای برادرم نیز کادو خریدم. خدا قسمت کند از این خواهر ها. و البته من با مت یک داستانی سر کادو های تولد و مناسبت ها دارم. دو سه سال است او سر یک شوخی بی مزه، به من «دستمال کاغذی» هدیه می دهد. باور می کنید؟ دستمال کاغذی!

  • ۱ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۲۵
  • سایه

شبیه سازی

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۲۹ ب.ظ

از کار مدرسه، می فهمم چقدر کار بالینی سخت و ترسناک است.

  • ۰ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۲۹
  • سایه

از رنجی که می بریم

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۵۹ ب.ظ

بچه های حقوق با کارشناسی شان می توانند مشاوره حقوقی بدهند، آزمون کانون وکلا شرکت کنند و وکیل شوند. ما روانشناسی ها با کارشناسی مان نهایتا بتوانیم رو پایی بزنیم.

  • ۲ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۵۹
  • سایه

7-8-9

چهارشنبه, ۶ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۳۱ ب.ظ

اینجا شبیه دفتر خاطرات یک بچه مثبت لوس شده.

  • ۱ نظر
  • ۰۶ اسفند ۹۹ ، ۱۴:۳۱
  • سایه

تعادل

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۵:۰۳ ب.ظ
بودنت یک جور، نبودنت یک جور.
  • ۲ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۱۷:۰۳
  • سایه

۷۸۷

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۵۸ ق.ظ

من سایه، معلم اقتصاد، ۲۰ سال دارم. امروز یکی از بچه‌ها از من پرسید: «خانم شما زمان انقلاب بودید؟» من جامه دران کل خانه را دویدم و گفتم بچه ها انقدر ها هم با شما فاصله ندارم! بعد یکی از بچه ها گفت: «خانم من فکر میکنم شما ۷۳ ای باشید!» بعد یکی گفت: «نه! شک نکن ۷۷ ایَن!» بعد یکی گفت «نه خانم ۷۴ ایَن!» و من گفتم بچه ها شما هر چه هم بگویید من سال تولدم را نمی گویم و بیایید برگردیم سر درس. بچه ها کماکان امان نمی دادند: « شاید هم ۷۸ این خانوم! ۷۹ که نمی تونین باشین. ۷۹ ایا تازه دارن درس می خونن بابا!» بعد من پشت سیستم لبخندی به پهنای صورت زدم و کلاس را به سمت ادامه درس هدایت کردم. بعد یک نفر از باهوش هایشان گفت: «خب خانوم هم الان دارن درس میخونن!» کار داشت به جاهای باریک می کشید و داشت لو می رفت که ۲۰ ساله ام که واقعا بحث را جمع کردم و به ادامه درس ۱۰ پرداختم. شده ام مثل مولان. باید یکی از ابعاد هویتی ام را پنهان کنم تا حد زیادی از اقتدار را برای خودم نگه دارم :}

  • ۲ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۵۸
  • سایه

شما را به همان «خانوم به خدا بیدارم» تان قسم!

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۳:۳۴ ق.ظ
دارم برگه های امتحان درس ۹ را صحیح میکنم. یکی از بچه ها عکس برگه اش را فرستاده، در حالی که زیر دستش کتاب باز است و توی عکس معلوم است. درست است که من دارای دو گوش مخملی نیستم و وقتی از روی کتاب می نویسید برایم شفاف تر از آب روان است، واضح تر از عکس خودم در آینه ست، ولی خب شما را به همین سوی چراغ! لااقل ادای تقلب نکردن را دربیاورید!
  • ۲ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۰۳:۳۴
  • سایه

ما را همه شب معلوم نیست می برد خواب یا نه.

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۰۲:۲۶ ق.ظ

من واقعا حس می کنم به لحاظ جسمی یک چیزی در بدنم کم است چون هیچ جوره هیچ نظمی در خوابم وجود ندارد. شب خوابیده باشم صبح دوباره خسته ام، کلا نخوابیده باشم در ادامه روز هم خوابم نمی گیرد، خیلی خسته باشم یکهو می بینی اصلا دوست ندارم بخوابم باید به زور خودم را بخوابانم! یک روزی خود به خود ۷ صبح بیدارم یک روز نمی توانم حتی ساعت ۱۲ از خواب بیدار شوم. واقعا اوضاع غریبی ست. باید با یک پزشک مشورت کنم.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۰۲:۲۶
  • سایه