پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۷۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۹ ثبت شده است

.

سه شنبه, ۵ اسفند ۱۳۹۹، ۱۲:۱۲ ق.ظ
یا خیر حبیب و محبوب. سبحانک.
  • ۱ نظر
  • ۰۵ اسفند ۹۹ ، ۰۰:۱۲
  • سایه

امرِ دیگه؟

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۰۶ ب.ظ
مرا گفتی بِدَر پرده، دریدم!
مرا گفتی قدح بشکن، شکستم!
مرا گفتی ببُر از جمله یاران، بکَندم از همه، دل بر تو بستم! [دیگر بیشتر از این چه میخواهی معشوق!] [لطفا با لحن شجریان بخوانید.]
  • ۰ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۰۶
  • سایه

O O! You fail!

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۳۸ ق.ظ

به نظر من Persia's Got talent یک شکست مفتضحانه بود. یک برنامه ی از روی هیجان ساخته شده در رقابت با رسانه ی داخلی و احساس خطر از برنامه ای مثل عصرجدید، به نظر بدون هیچ اتاق فکری، با شرکت کنندگان محدود که عملا گزینش معنایی پیدا نمی کند و وقتی هم که معنا پیدا می کند، گزینش افتضااح داوران را شاهدیم و داورانی با اشک هایی چون آب روان.

پی.اس: البته این نظر برخاسته از دیدن چند قسمت در خود اینستاگرام است و اگر قسمت یا فصل جدیدی تولید شده یا تغییری در برنامه ایجاد شده، من ندیده ام و اطلاعی هم ندارم.

  • ۲ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۳۸
  • سایه

Status:

دوشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۹، ۰۱:۰۹ ق.ظ
و اگر پر از خواب و خیال و رویا نبودم، چقدر همه چیز برایم راحت تر بود.
  • ۰ نظر
  • ۰۴ اسفند ۹۹ ، ۰۱:۰۹
  • سایه

یک پست درون دانشگاهی.

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۱۸ ب.ظ

پارسال در چنین روزی من جلوی تلویزیون - شبکه خبر، چنان عاشقی که سالها منتظر معشوق خود است، منتظر خبر اعلام تعطیلی دانشگاه ها بودم. مدارس همه تعطیل بودند، ولی لعنتی ها دانشجو ها را آدم حساب نمی کردند.

هی نشستم و نشستم و آخر سر افتخار دادند و دانشگاه ها را هم تعطیل کردند. من از ذوق تقریبا کل خانه را یک دور دویدم و مامان شروع کرد به فیلم گرفتن. مت هم می خندید و he made fun of me. آن روز حقیقتا فکر نمی کردم آن تعطیلی یک روزه به ۳۶۵ روز تبدیل شود. برای من دانشگاه مساوی بود با سپیدار، فاطمه ها، فاصله ی بین کلاس ها و نشستن در محوطه، بوفه و سلف، کل کل های بین من و سپیدار و فاطمه سر خورشت کرفس و فلافل.

امیدوارم این ترم نه، (چون من هم تربیت بدنی برداشته ام هم ورزش :)) ) ولی از ترم بعد، بتوانیم دوباره در نمازخانه دراز بکشیم، درباره اینکه این دانشکده جای استراحت برای این میزان از دختر را ندارد و پسر ها نباید از پشت پرده ی نمازخانه هی هیس هیس کنند، تئوری پردازی کنیم و بعد هم بگوییم اگر جای دانشکده بودیم آن قسمت زیر پله را خالی می کردیم و جای استراحت می زدیم و فلان. بعد هم من هی بگویم ولی بهشتی خیلی نورگیر است! پر گل و گیاه است! اینجا شبیه راهرو های یک مدرسه عهد بوق است که طبقه دومش را هم با اوریگامی های شکل بُرنا تزئین کرده اند که بیشتر به کودکستان روانشناسی می ماند.

خلاصه با همه ی این اوصاف، حیف آن دانشکده درب و داغان و طفلکی ست که از دانشجو خالی باشد. حیف ورودی های ۹۹ است که دانشکده و هم کلاسی هایشان را ندیده اند و هنوز با گوشت و پوست و خون درک نکرده اند که کلاس های رضازاده چقدر بیخود است یا پور نقاش چقدر بد نمره می دهد یا طاهری فر چقدر گوگولی ست یا کارسازی یک پارچه آقا ست و ساویز هم که خیلی خانم است. حیف است. آقای کرونا، سال بعد سال آخر من در این دانشکده است. حیف است این پیر دانشجو سال آخرش را در خانه پشت سیستم سپری کند و خورشت کرفس های سلف را نخورد. حیف نیست؟

  • ۱ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۲۳:۱۸
  • سایه

روز از نو، روزی از نو

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۱:۳۳ ق.ظ

کلی رفتم گشتم، برای  روز پدر یک برند خوب ایرانی پیدا کردم، سایتشان را زیر و رو کردم، اندازه گرفتم و تطابق سایز دادم، طرح و رنگ را انتخاب کردم، دوباره بالا و پایین کردم و دیگر آمدم سفارش بدهم، افزودن به سبد خرید را می زنم، دو ایکس لارژ موجود نیست :,)

  • ۰ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۱:۳۳
  • سایه

Status

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۳۵ ق.ظ
فعلا که خیلی لوس شده ام. حالا عدم تعادل هورمونی، بهم ریختن میزان نوروترنسمیترها یا هر چیزی که می خواهد باشد.
  • ۰ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۳۵
  • سایه

۷۷۷

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۳۲ ق.ظ
امروز مدیریت استرس دارم. استادش که شروع به صحبت کرد، مختصر و کلی از سختی های زندگیش گفت و اظهار کرد که سختی های زندگی بود که باعث شد خودش را بهتر بشناسد.
از آن جایی که من خیلی دل عبرت بینی دارم و هی بر دیده عبر می کنم، به این فکر کردم که چقدر راست می گوید. من واقعا با جنبه های جدیدی از خودم در مرداد ۹۸ رو به رو شدم. مرداد ۹۸ نقطه عطفی در زندگیم بود که باعث شد خودم را خیلی بهتر بشناسم. و اگر مردادی نبود، اگر اتفاقاتش نبود، من چطور الان انقدر بزرگ میشدم؟ چطوووووور؟
  • ۰ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۳۲
  • سایه

موضوع دوم: لذت های کوچک

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۲۱ ق.ظ

دیروز با مذاکراتی که با مت انجام دادم، قرار بر این شد که در قبال کاری که برایش انجام خواهم داد، او هم برایم سیروپ کارامل بخرد. قرارداد را امضا کردیم و من به مراد دل خود رسیدم. زنده باد آیس کارامل لاته.

دیروز با نوفرستی و کارسازی کلاس داشتیم. بشارت هم که خب جلسه اولش را تشکیل نداد. خوشحال بودم. از استاد های شنبه ام، کلاس آزمون ها با کارسازی، از بالاخره نظریات روان درمانی را خواندن خوشحال بودم. از اینکه کتاب روان‌درمانی را با تخفیف در نمایشگاه کتاب خریده بودم، خوشحال بودم. با همین چیز های کوچک.

مامان دیروز لوبیا پلو درست کرده بود، سالاد شیرازی هم. و خب نباید بخاطر لوبیاپلو های خیلی خوشمزه مامان خوشحال بود؟

  • ۴ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۲۱
  • سایه

موضوع اول: کلاس اقتصاد دیروز

يكشنبه, ۳ اسفند ۱۳۹۹، ۱۰:۰۹ ق.ظ

درس دهم درباره تحریم ها و اقتصاد مقاومتی و سیر تحول اقتصاد ایران از همان اول است. سیر تحول را داستان وار گفتم تا رسیدیم به صفویه و قاجار و بعدش پهلوی. اینطور مواقع اگر یکی از بچه ها، بچه ی کنجکاوی باشد، شروع می کند به مقایسه جمهوری اسلامی و پهلوی. حالا دیگر به معلم است که کلاس را چطور جمع کند، چه بگوید و بچه را چطور قانع کند.

و خب بله! من هم یکی دو تا دانش آموز کنجکاو دارم! یکیشان شروع کرد که خانم! من درباره پهلوی کلی مستند دیده ام. [و انصافا هم برای یک بچه دهمی اطلاعات تاریخی خوبی داشت. اطلاعاتی که مثلا توی تاریخ یازدهم و دوازدهم شان مطرح شده و یا حتی نشده!] از مستنداتی که دیده بود گفت و بیان کرد که «خانوم! شما میدونستید رضاخان سپاهی که تشکیل داده بود خیلی قدرتمند بود و ما وقتی انقلاب کردیم، خودمون که سپاه نداشتیم از همون سپاه استفاده کردیم و توی جنگ هم با همون سپاه تونستیم عراق رو شکست بدیم. ایران هم خودش خواست که جنگ ۱۰ سال طول بکشه وگرنه میتونست زودتر تمومش کنه! خانوم! حالا در کل من می‌خوام نظر شما رو بدونم که شما بین محمدرضا شاه و خمینی ... ببخشید امام خمینی ... کدومو انتخاب می کنید؟»

معمولا هر وقت یک چنین بحث هایی با بچه ها پیش بیاید، من سعی میکنم با گارد باز و بی طرف حرف بزنم. چون حرف هایی که خیلی هایشان می زنند، ناشی از ساعت ها مطالعه و تفکر و تحقیق و بررسی در تاریخ ایران که نیست! معمولا ناشی از یک مستند در یک شبکه ماهواره ای ست یا ناشی از یک بحث خانوادگی و صحبت های شنیده شده در آن جمع. و منتظرند که یک دفاع نا به جا و یک تعصب کوچک، آن ها را بر عقیده شان که حتی مال خودشان هم نیست، محکم کند. شروع کردم به گفتن اینکه هیچ دوره ای از تاریخ سیاه مطلق یا سفید مطلق نیست و باید ایده ی یک نهضت و غایتش را از عملکرد فعلی اش جدا کرد و هر کدام را به طور جداگانه نقد کرد. بعد هم یک گریزی به مستند هایی که دیده بود زدم [چون احتمال می دادم مثلا از مستند های من و تو و اینها باشد] و گفتم طبیعتا هیچ کدام از ما بی طرف نیستیم و گاهی در مورد همدیگر، در مورد کشورمان، در مورد تاریخ بی انصافی می کنیم. بعضی چیز ها را نمی بینیم و بعضی چیز ها را بولد می کنیم.

وقت کلاس تمام شد و من هم اظهار کردم که هیچ اشکالی ندارد که نظراتش را گفته ولی ما دیگر وقت نداریم و باید به درسمان برسیم. بعد هم تکالیف جلسه بعد را گفتم و تمام.

نظر شخصی من این است که انصاف خیلی مهم است. همه جا انصاف آدم را رستگار می کند. نه ماندن روی نظری و دفاع بی قید و شرط از عقیده ای آدم را بالا می برد و نه کوبیدن یک عقیده شما را تبدیل به یک روشنفکر می کند. اولین تجربه ای بود که این بحث ها سر کلاسم پیش می آمد و من خواستم این «اولین» را ثبت کنم.

  • ۲ نظر
  • ۰۳ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۰۹
  • سایه