امروز سر کلاس یازدهم، درس ۵ روانشناسی را نصفه درس دادم. درسشان درباره حل مسئله است و یک صفحه کامل درباره مراحل مسئله توضیح داده و مرحله اولش را «تشخیص مسئله» گفته است. دقایق زیادی را صرف این کردم که برای بچه ها - با مثال هایی که به دغدغه هایشان نزدیک باشد - توضیح دهم که قدم اول حل مسئله در زندگیشان خیلی مهم است. اینکه تشخیص دهند «دقیقا» دردشان چیست، انگار نصف راه را رفته اند.
کلی مثال زدم و گفتم مثلا دیده اید بعضی روز ها حوصله ندارید، با همه سر لجید و به همه می پرید؟ همه یک صدا گفتند آره! گفتم آن روز ها اگر کسی از شما بپرسد: خب چرا؟ دقیقا چی شده؟ شما جوابی برای سوالش ندارید! ممکن است فقط بگویید: «نمیدونم چمه!» و بعد توضیح دادم وقتی نمی دانید درد چیست، برای درمانش به در و دیوار هم بزنید چیزی پیدا نمی کنید و از آدم های دیگر هم نباید انتظار داشته باشیم که درد ما را بفهمند. بعد برایشان مثال کیس ۲ را زدم - if you know, you know - که فقط سه تا اموجی گریه میفرستاد و میخواست من تشخیص بدهم که انگشت کوچک پای راستش خورده به دیوار.
بچه ها کم کم شروع کردند به نظر دادن و مثال زدن، حتی حرف هایی زدند مثل اینکه: «خانوم آخه بعضی مسئله ها رو فقط زمان می تونه حل کنه!» و من در دلم لبخند زدم که دخترکم هنوز راه زیادی در پیش داری که بخواهی این حرف را بزنی ولی راست میگویی! بعضی مسئله ها را زمان حل می کند، یا حتی زمان حلش نمی کند، ولی تو باید با آن کنار بیایی. خلاصه کلی از این حرف های نیمه کلیشه ای زدیم و سعی کردم تنها چیزی که از امروز یادشان بماند این باشد که اول بفهمند دردشان چیست! در هاله ای از ابهام دور خودشان نچرخند و بعد انتظار داشته باشند دوستشان، همسرشان، مادر، پدر، برادر یا خواهرشان به طرز معجزه وارب بفهمد چرا حالشان بهم ریخته است و مطابق میل شان رفتار کند.
این همه قصه گفتم که بگویم خودم هم اکثر وقت ها سعی می کنم بفهمم که اگر مضطربم، چرا مضطربم؟ یا اگر پریشانم، چه چیز مرا به هم ریخته؟ و مواقعی مثل امشب یا دیشب، چیستی مسئله برایم واضح و مبرهن است. حتی راه حل این مسئله را هم می دانم! لابد می گویید پس چرا به کارش نمی بندی؟ باید بگویم ای بی بصر من می روم؟ او می کشد قلاب را!