پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۲۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

پانگشا

پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۰۷:۴۹ ب.ظ

من نمی دانم چه رسم بیخودی ست هی یک عروس و داماد را پاگشا می کنند. حالا یکبار یک زوج را پاگشا کنید اشکال ندارد، ولی ما هفته ی بعد به چهارمین پاگشای یک نفر دعوتیم! در تمام این چهار بار، افراد یکسان در رستوران یکسانی / یا خانه خاصی دعوت بودند. اگر بنابر بر پاگشا کردن است،که الان پای این زوج به رستوران دیگر خیلی گشوده شده در صورتی که هنوز سر خانه و زندگیشان نرفته اند! دو روز دیگر چشمشان را می دوزند به خانواده های دیگر که: دیگر نوبت دایی عروس است که پاگشا کند، نوبت خواهر داماد است، نوبت پسر خاله ی شوهر نوه ی زن دایی عروس است. بابا ول کنید جان عزیزتان. این مسخره بازی ها چیست؟

  • سایه

هیچ کس نمی فهمد.

پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۰۵:۵۱ ب.ظ

اگر دلم بخواهد یک چیز و فقط یک چیز از خانم آل - معاون کل مدرسه - یاد بگیرم، آن دستور پخت باقالی اش - باقالی خالی! نه باقالی پلو - خواهد بود. شما نمی دانید چه لعبتی بود، چه بهشتی بود، چه طعمی بود. شما نمی دانید.

  • سایه

چطور برف که می آید کل اینستای ما را پر می کنید؟

پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۰۵:۲۵ ب.ظ

حالا که منتظرم ملت با خرید های نمایشگاهشان در استوری ما را زخمی کنند تا بلکه توفیق اجباری ای شود که ایده بگیرم و حداقل یک کتاب زیبای غیر درسی هم بخرم - چون خب دلم خیلی کتاب غیر درسی می خواهد - همه برای ما فرهیخته شدند و محض رضای خدا یک نفر هم چیزی به اشتراک نگذاشته. خدایا حکمتت را شکر.

  • سایه

آقای قاضی!

پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۰۴:۰۸ ق.ظ

دستمال ما خیلی وقت است زبر درخت آلبالو گم شده آقای قاضی!

  • سایه

خواب‌زده

پنجشنبه, ۹ بهمن ۱۳۹۹، ۰۳:۲۰ ق.ظ
دیشب حدود های ساعت ۱۱ از خستگی خوابم برد و الان بیدار شدم. بدون اینکه به ساعت نگاه کنم فکر کردم نزدیک های اذان بیدار شده ام چون دیدم صدای راه رفتن یک نفر در خانه می آید و الان ساعت حدود ۶ است. بلند شدم و علی رغم میل باطنی ام یک لیوان آب خوردم و گوشیم را گرفتم دستم پیام هایم را هم جواب دادم و آمدم ببینم که چقدر به نماز مانده که با ساعت مواجه شدم :,) ۳:۱۰ :,) الان بچه ها فکر می کنند پشتیبانشان خواب نما شده و یکهو ساعت ۳ می آید توی گروه پیام میفرستد. زیبا نیست؟

پی.اس: صدای راه رفتن مربوط به آقای برادر بود که تازه میخواست برود بخوابد :}
پی.اس: چرا علی رغم میل باطنی ام؟ چون هیچ وقت با معده خالی و ناشتا آب نخورید. مخصوصا آب سرد.
  • سایه

2134 روزگی وبلاگم مبارک.

چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۷:۲۵ ب.ظ

چون که من مثلا خیلی متفاوتم.

  • سایه

چرا "سایه" نه؟

چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۷:۰۸ ب.ظ

اسم اینجا ابتدائا سایه بود. به دلیل هیچ و پوچ. فقط چون می خواستم سریع تر یک اسم و یک یوزر نیم برایش پیدا کنم و سایه از نخستین انتخاب هایم بود که کسی قبلا استفاده اش نکرده بود. البته یاد هوشنگ ابتهاج افتادم - باز هم خیلی بی دلیل - و این هم بی تاثیر نبود. بعد به دلایلی اسم و آدرس را عوض کردم و گذاشتم پناه. این دفعه دلیل داشت. چون اینجا واقعا پناهگاه من بود وقتی که دیگر حتی چند لحظه حضور در وبلاگ قبلیم گلویم را می فشرد. من واقعا از بد حادثه اینجا به پناه آمده بودم و هستم البته. هر روزی که می گذرد با وقایع تلخ و شیرینش، دست آخر اینجا می آیم، می نویسم، رها می شوم! برای امروز هم همین بس که لپ خودم را بکشم و بگویم: بزرگ شدیااا دختر جون! کی فکرشو می کرد؟

  • سایه

خیلی.

چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۳۴ ق.ظ

خیلی خوابم می آید. خیلی. خیلی. دیشب هر کاری کردم خوابم نبرد و ساعت ۴:۴۵ بود حدودا که کمی چشم هایش بسته شد و ۶:۱۵ مامان بیدارم کرد که آماده شوم. ولی خب لفتش دادم و تا سوار ماشین شوم و مرا برساند، قطعا دیرش شده. مامان هم گناه دارد، باید روز هایی که می روم مدرسه زودتر بیدار شوم. نمی دانم چرا vpn دانشگاه وصل نمی شود که بتوانم مقاله های ta غباری را دانلود کنم. هر کاری می کنم نمی شود. هی نمی شود و هی بیشتر خوابم می گیرد.

خانم آل آمده، محیا و هدی هم. محیا امروز بخاطر برخورد های کادر اجرایی پایه و بچه ها اعصابش خیلی خورد است. هدی هم به اصرار خانم آل آمده. من هم لپ تاپ را از خانه آورده ام که کار غباری را امروز تمام کنم ولی آخر مرد مومن! working memory کجایش به اختلالات اضطرابی و افسردگی ربط دارد؟ بیچاره یک نوع حافظه است دارد کارش را می کند و آب نباتش را می مکد! به افسردگی و ptsd و اینها چکار دارد! ول کن ما را تو را به جان عزیزت! حالا ta تو خیلی درسخوان بوده نمیدانم رتبه چند دکترا شده دارد هلند بیسار رشته را می خواند، نباید که رس ما را بکشد.

خیلی خوابم می آید. خیلی خیلی. به محرک های اطرافم [مبهم ترین کلمه ای که می توانستم برایش پیدا کنم همین بود که منظورم را دقیق نرسانم] توجهی نمی کنم و بی ری اکشن باقی می مانم. من به اندازه ی کافی خوبم. خوب خوب. خیلی این پاراگراف مبهم است خودم میدانم. البته بعید است تا اینجا کسی این حجم از روزمرگی را دنبال کرده باشد. به هر حال من خیلی خوابم می آید. خیلی. این نوشته را بدون سرانجام به پایان می رسانم. Zzzzz.

  • سایه

دیر آمده ای و زود هم میخواهی بروی.

چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۰۱ ق.ظ

گفتی نظر خطاست، لابد شما دل می بری روا ست؟

خود کرده جرم و خلق، گنه کار میکنی؟

*حقیقتا بی مخاطب.

  • سایه

دردت چیست؟

سه شنبه, ۷ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۳۵ ب.ظ

امروز سر کلاس یازدهم، درس ۵ روانشناسی را نصفه درس دادم. درسشان درباره حل مسئله است و یک صفحه کامل درباره مراحل مسئله توضیح داده و مرحله اولش را «تشخیص مسئله» گفته است. دقایق زیادی را صرف این کردم که برای بچه ها - با مثال هایی که به دغدغه هایشان نزدیک باشد - توضیح دهم که قدم اول حل مسئله در زندگیشان خیلی مهم است. اینکه تشخیص دهند «دقیقا» دردشان چیست، انگار نصف راه را رفته اند.

کلی مثال زدم و گفتم مثلا دیده اید بعضی روز ها حوصله ندارید، با همه سر لجید و به همه می پرید؟ همه یک صدا گفتند آره! گفتم آن روز ها اگر کسی از شما بپرسد: خب چرا؟ دقیقا چی شده؟ شما جوابی برای سوالش ندارید! ممکن است فقط بگویید: «نمیدونم چمه!» و بعد توضیح دادم وقتی نمی دانید درد چیست، برای درمانش به در و دیوار هم بزنید چیزی پیدا نمی کنید و از آدم های دیگر هم نباید انتظار داشته باشیم که درد ما را بفهمند. بعد برایشان مثال کیس ۲ را زدم - if you know, you know - که فقط سه تا اموجی گریه میفرستاد و میخواست من تشخیص بدهم که انگشت کوچک پای راستش خورده به دیوار.

بچه ها کم کم شروع کردند به نظر دادن و مثال زدن، حتی حرف هایی زدند مثل اینکه: «خانوم آخه بعضی مسئله ها رو فقط زمان می تونه حل کنه!» و من در دلم لبخند زدم که دخترکم هنوز راه زیادی در پیش داری که بخواهی این حرف را بزنی ولی راست میگویی! بعضی مسئله ها را زمان حل می کند، یا حتی زمان حلش نمی کند، ولی تو باید با آن کنار بیایی. خلاصه کلی از این حرف های نیمه کلیشه ای زدیم و سعی کردم تنها چیزی که از امروز یادشان بماند این باشد که اول بفهمند دردشان چیست! در هاله ای از ابهام دور خودشان نچرخند و بعد انتظار داشته باشند دوستشان، همسرشان، مادر، پدر، برادر یا خواهرشان به طرز معجزه وارب بفهمد چرا حالشان بهم ریخته است و مطابق میل شان رفتار کند.

این همه قصه گفتم که بگویم خودم هم اکثر وقت ها سعی می کنم بفهمم که اگر مضطربم، چرا مضطربم؟ یا اگر پریشانم، چه چیز مرا به هم ریخته؟ و مواقعی مثل امشب یا دیشب، چیستی مسئله برایم واضح و مبرهن است. حتی راه حل این مسئله را هم می دانم! لابد می گویید پس چرا به کارش نمی بندی؟ باید بگویم ای بی بصر من می روم؟ او می کشد قلاب را!

  • سایه