پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۲۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

محکم بشین

يكشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۰۵:۴۳ ب.ظ

تنها بنایی که اگر بلرزد محکم تر میشود دل است، دل آدمیزاد. باید مثل انار چلاندش؛ حکما شیره اش هم مطبوعه.


من ِ او ی امیرخانی/از کانال کلمه

  • سایه

اخوی :}

يكشنبه, ۱۹ بهمن ۱۳۹۹، ۱۲:۴۷ ق.ظ

رابطه ی خواهر-برادری این شکلی ست که من دراز کشیده ام و شارژر گوشی ام روی میز است. حدودا به فاصله یک متر از من قرار دارد. من مت را از اتاقش صدا می کنم که بیاید و بعد می گویم: «شارژرمو میدی؟ :))» ایشان نیز کم نیاورده، شارژر را بر میدارند و به من می‌گویند: «روی مبل توی هال عه، بیا برش دار» و شارژر را کیلومتر ها از من دور می کند.

  • سایه

700

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۵۱ ق.ظ

حالا برای پست ۷۰۰م مان چی بپوشیم؟

  • سایه

699

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۲:۵۰ ق.ظ

همه چیز به ماندن و پایبند بودن در روز های سخت است. همه چیز به لحظه ای بستگی دارد که حال نماز نداری، که خوابت می آید، که دلت یک چیز آغشته به گناه را خیلی می خواهد. وگرنه وقتی جو گیر شده ای که ماندن در ِ این خانه کاری ندارد! در آن لحظات سرنوشت ساز، ما از خودمان هیچ نیرویی نداریم. دستمان را بگیر خدایا. لطفا.

+ جو گیر بودن در این جور مسائل خیلی خوب است البته. به شرطی که جو ماندگار باشد :) بیخود نیست می گویند اطرافیانتان را درست انتخاب کنید :)

+ اطرافیان و محیط درست، ناخودآگاه آدم را به سمت درست می برند. دیگر لازم نیست عذاب بکشی و رنج کمتر می شود. ولی خب هر کاری با رنج بیشتر، ارزش بیشتری دارد.

  • سایه

پیاده شو باهم بریم :)

شنبه, ۱۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۱:۳۸ ق.ظ
تصورات آدم ها راجع به من زیباست. هدهد می گفت تو امسال رنک نمی شوی؟ گفتم نه خیلی بعید است. رنک بشوم هم در دانشگاه خودمان نمی خواهم بمانم. دوباره اصرار داشت که نه من می دانم تو رنک می شوی، برو نامه بگیر از دانشکده، ببر دانشگاه مقصد، فلان کن، بیسار کن، حیف این است از رنک شدنت استفاده نکنی :} حالا من به روی خودم نیاوردم و گفتم حالا ببینیم چه می شود ولی میخواستم بگویم پیاده شو با هم برویم :} تو اگر می دانستی من دانش خانواده را ۱۲ گرفتم، هیچ وقت این حرف ها را به من نمی زدی :}
  • سایه

خب؟

جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۰۶ ب.ظ

آفرین. آسمان خوبی باش و همینطور ببار. فردا صبح هم ببار. خواستم بروم مدرسه هم ببار. سر کلاس با بچه های دهم هم بودم بیار. اصلا همیشه ببار لطفا •_• خب؟

  • سایه

مشترک گرامی! شما طلبیده شدید!

جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۳۶ ب.ظ

امروز به مادر بزرگم گفتیم: «مادر جون چی میخواید براتون بگیریم؟ چی لازم دارین؟» مادربزرگم هم گفت: «یه داماد خوب، سه تا عروس خوب، ارامش،‌ آسایش، سلامتی و نوه!»

خلاصه آقای لیو! مادربزرگم احضار تان کرده. وگرنه من دیگر خیلی اصراری هم به زود آمدن شما ندارم حقیقتا. ولی خیلی دوست دارم دو تا عروس دیگر زود وارد خانواده شوند و خاله سین باردار شود. برادرم را هم زن نمی دهم. خلاص.

  • سایه

اساتید بزرگوار!

جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۵:۵۵ ب.ظ
اگر کلاس شما مفید باشد و به درد بخورد، بچه های دانشکده ما با سر می آیند در کلاس و تا آخر ترم هم حاضر خواهند بود. اگر هم بیخود باشد که خب وقت دانشجو تلف شده.
حالا این حضور و غیاب زوری و اجباری و حساسیت زیادتان تنها یک چیز را می رساند: کلاس شما بیخود است و تنها نمره، اهرم فشار شماست! انقدر دانشجو را اذیت نکنید و بروید در اتاق و به کار های بدتان فکر کنید، مقداری محتوا برای کلاستان آماده کنید و روی فن بیانتان کار کنید. لطفا.
  • سایه

نه ممنون صرف شده.

جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۳۲ ق.ظ

یعنی خوب شد پست گذاشتم : نه اصلا حوصله نوشتن ندارم :} احتمالا من از آن آدم هایی هستم که می‌گویم : نه خیلی گشنم نیست ممنون. ولی بعد تمام بشقابم را تا ته می خورم :}

البته نه خداوکیلی اینطوری نیستم.

  • سایه

همون پسره که، همون دختره که.

جمعه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۹:۳۱ ق.ظ
روزی از روزهای سوم دبیرستان، زنگ اول که جامعه شناسی داشتیم، من حوصله ام سر رفتهبود و خواب‌آلوده به حرف های دبیر گوش می کردم. مدتی بعد از سر کسل بودن زیاد و از آنجایی که خیلی به جامعه شناسی واقعا علاقمند بودم :} ، شروع کردم کتاب را ورق زدن و مثل بچه ها به عکس هایش نگاه کردم.
همینطور هی می رفتم جلو و جلوتر، که چشمم روی یک عکسی خیره ماند. خوب نگاه کردم، هی دیدم نه خودش است. دوباره دیدم نه مگر می شود؟ دوباره گفتم نه مطمئنم خودش است. خلاصه آخر به این نتیجه رسیدم که عکس پسردایی ام را دارم در کتاب جامعه مان می بینم :) آن روز بعد اینکه زنگ خورد، کلاس را به هم ریخته و به کل بچه ها گفتم آی ملت ببینید من دیگر معروف شدم! من دختر عمه ی همان پسری ام که عکسش را دارید در کتاب جامعه می بینید.
از آن موقع به بعد - حتی الان - اگر بخواهم چیزی را تعریف کنم یا مثلا به سپیدار بگویم داریم می رویم خانه ی دایی ام، می گویم همان دایی ام که عکس پسرش در کتاب جامعه بود. و سپیدار «آهااااان!» گویان تایید می کند.
از آن جایی که این پست هیچ محتوای اخلاقی نداشت، باید عرض کنم که همانطور که می بینید، برچسب ها تا آخر عمر روی آدم می مانند. پس در زدن برچسب ها روی آدم های دیگر دقت کنید. این هم پند اخلاقی امروز. بروید حالش را ببرید.
  • سایه