ذهن خطرناک من.
گاهی به این حجم از اهمیتی که به تحصیل و شغل می دهم شک می کنم. مخصوصا وقتی پای تصمیم های تعیین کننده وسط باشد. تازه با این اوصاف که من در دامن یک مادر شاغل بزرگ شده ام - و کماکان می شوم! - و میدانم وقتی یک مادر و همسر شاغل باشد، یعنی چه. گاهی یکهو میزنم زیر همه چیز که اصلا اگر روانشناس بالینی نشوم، کار درمان نکنم و صرفا معلم روانشناسی بچه ها باشم چه می شود؟ اگر تا دکترا نروم آسمان به زمین می آید؟ به همه ی دل-تنگی های بعدش می ارزد؟ (ممکن است بگویید چه ربطی به دلتنگی دارد. من میدانم. خیلی ربط دارد) اگر درجات بالای تحصیلات در ایران را نخوانم نمی توانم خوشبخت باشم؟ قطعا در این که همه چیز در تحصیلات و شغل و جایگاه اجتماعی نیست شکی نیست، شک در آن لحظاتی ست که نگرانی نکند حسرت بخورم! نکند همه چیزم را قمار کنم و ببازم! نکند لحظه لحظه ی زندگیم پر شود از اضطراب و هجوم هیجانات منفی ای که هیچ تمرینی پاسخگویش نباشد و من هیچ جوابی برای این «نکند» ها و نگرانی ها ندارم..
*دلم برای تو تنگ است! پست من ساده ست!
- ۳ نظر
- ۱۰ دی ۹۹ ، ۱۰:۴۰