پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۰۸ مطلب در دی ۱۳۹۹ ثبت شده است

خیلی زیباست

شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۴۹ ق.ظ

من در این مدرسه دانش آموز بودم، دانشجو شدم، مشاور شدم، ولی هنوز ناظم مدرسه روی مخم است. زیبا نیست؟

  • سایه

مصیبت وارده ۲

جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۹، ۰۴:۵۷ ب.ظ

یکسال پیش تقریبا در چنین روزی، این نوشته را نوشتم. دوشنبه اش هم با سپیدار رفتیم جلوی در دانشگاه. البته اگر میدان انقلاب را جلوی در دانشگاه حساب کنید. چون طبیعتا سیل جمعیت و هجوم برادران بزرگوار و تلاش برای حفظ شئونات اسلامی :)) مانع از این می شد که بخواهیم یک متر هم جا به جا شویم. چیز هایی که از آن روز به یاد می آورم این است که سوار مترو شدم، یک جایی در کنار میدان انقلاب ایستادم و تلاشهایم برای تماس با سپیدار بی ثمر بود. ساعت ها بعد، پیکر های مطهر از کنارمان رد شد ولی من کماکان در گوشه های خیابان «اقا لطفا مواظب باشین، آقا میشه یذره برید اونور تر» گویان ایستاده بودم. گشنه بودم، خسته بودم، از تقریبا ۳۰-۴۰ بار تماس نا موفق با سپیدار کلافه بودم، ولی پشیمان نه.

خوشحالم که آن روز رفتم. و هیچ وقت فکر نمی کردم که این حرف را بزنم ولی من معتقدم حاج قاسم نه چهره ای سیاسی ست، نه حزبی، نه مربوط به قشر خاصی. حاج قاسم حاج قاسم بود و آن روز برای من یادآورِ «یُعزّ من یشاء» !

  • سایه

Tokyo

جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۹، ۰۴:۲۶ ب.ظ

طبیعی ست که نمی توانم la casa de papel را تمام کنم؟ حس می کنم توکیو گند می زند به اعصابم.

  • سایه

کاش.

جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۹، ۱۱:۲۱ ق.ظ
کاش می رفتیم مشهد. چون که ما خسته ایم.
  • سایه

.

جمعه, ۱۲ دی ۱۳۹۹، ۰۶:۰۰ ق.ظ

مرا نگاه؛

که چشم از تو بر نمی دارم.

تو را نگاه؛

که از دیدنم گریزانی..

  • سایه

Previously on Saaye

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۳۹ ب.ظ
من «بلوط» بودم. بلوطی که برای لیو و فندقش می نوشت. بلوطی که برای کلاس های پیش دانشگاهی غر میزد، قالب وبلاگش سفید سفید بود با چند پرنده که در حال پرواز بودند و می خواستند به زور هم که شده از هِدِر وبلاگ رها شوند و بروند دنبال کار خودشان. من بلوط بودم با دنیایی کوچک. با رویاهای دخترانه و امیدهای واهی. تجربه ای تلخ - که در نوع خودش برای دنیای من بزرگ به حساب می آمد - مرا از سفیدی مطلق قالب وبلاگم زده کرد. از «دارم قلبی لرزان به رهش ...» هایی که پست کرده بودم زده کرد. مرا از «بلوط» بودن، زده کرد.
اینجا را قبل از اتفاق افتادن آن تجربه زدم. راستش این وبلاگ را درست کرده بودم که از هر چه خوانده ام و دیده ام و تحلیل کرده ام بنویسم بلکه تفکر نقادم پرورش یابد و از این لوس بازی ها. ولی آن موقع، هر چه می‌خواندم و می دیدیم و تحلیل می کردم، همه حول محور آن تجربه تلخ بود. پس نوشتم. از آن روز ها نوشتم، از اضطراب ها و تلخی هایش نوشتم و بعد در یک تصمیم انقلابی، تمامش را پاک کردم، از نو شروع کردم. شدم «سایه» در یک قالب آبی رنگ و زخم هایی بر تن و بدنم.
الان که فکر میکنم حتما حق بوده است. من پر از لکه های مشکی روی کاغذ سفید زندگی ام. خدایا به تو حق میدهم اگر حرف هایم را نشنوی، به تو حق میدهم اگر دعاهایم میخورند به سقف اتاقم و دوباره برمیگردند و بالاتر نمی روند، من واقعا حق میدهم ... به عقب که نگاه میکنم می بینم واقعا یکسال و ۷-۸ ماه گذشته است؟ اوه دختر! من واقعا بزرگ شده ام!

پی.اس: به بهانه سوالی که پرسیده شد.
  • سایه

Based on a true story

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۹، ۰۶:۰۰ ب.ظ

In another life, I would make you stay. So I don't have to say you were the one that got away.

  • سایه

شاید هم یادش نه بخیر!

پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۴۹ ب.ظ

یادش بخیر،

یک روز هایی خنده های تو مرا باز از این فاصله می کشت.

  • سایه

کماکان شکلات نیاور مهربان.

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۹، ۰۸:۰۲ ب.ظ

به سراغ من اگر می آیی، ای مهربان!

چند سیخ جگر و قارچ تنوری بیاور

و یکی دو تا نارنج

و یک سریال [که بعد از بازی کردن بورد گیمی که دفعه پیش آوردی،]

تا صبح آن را به نظاره بنشینیم.

  • سایه

دو سکانس و اندکی تو.

چهارشنبه, ۱۰ دی ۱۳۹۹، ۰۳:۱۶ ب.ظ

سکانس اول: یکبار سر کلاس، از یکی از بچه هایم - مهربانانه - پرسیدم: «درسا! کجا بودی؟ چند وقت نبودی سر کلاس! نیستی اصنا!» درسا گفت که سر کار می رود و روز ها آن ساعت درگیر است و نمی تواند سر کلاس حاضر شود. نمی دانم چرا، نمی دانم چرا، نمی دانم چرا فقط برای اینکه مطمئن شوم مرا نمی پیچاند - چرا که سابقه پیچِش!! فراوان داشت - جلوی بچه های دیگر - کماکان مهربانانه البته - پرسیدم: «میشه بهم بگی چه کاری؟» و توضیح داد که پدرش گفته حالا که مدرسه ها مجازی ست، بیاید کنار دستش در مغازه شان کار کند. گفتم بعد کلاس بیاید پی وی من و امتحانی که غایب بوده را بدهد. وسط چت مان در پی وی پرسیدم: ناراحت که نشدی جلوی بچه ها توضیح دادی؟ گفت: «نه خانوم! روی پای خودم وایسادم مستقلم! این کجاش خجالت داره؟» در جوابش گفتم که به او افتخار می کنم و بعد امتحان را برایش فرستادم.

سکانس دوم: یکی از بچه هایم اصلا حال خوبی نداشت/ندارد. فکر کنم قبلا از او نوشته ام. صرفا کوتاه بگویم که با محیا مشورت کردم و برایش به عنوان برنامه، یکسری تفریح و فعالیت های حال خوب کن هم اضافه کردم. داشتم فکر می کردم که چطور می تواند ورزش کند، داشتم به پیاده‌روی و اپ های ورزش فکر می کردم که محیا گفت خانه شان استخر دارد. اصلا برایش در برنامه شنا بگذار!

خیلی به این تفاوت ها فکر کرده ام. خیلی یاد گرفته ام، خیلی تجربه کسب کرده ام. بار ها فکر کرده ام کاش می شد رو به رویت می نشستم، برایت از بچه ها می گفتم، از همین اتفاقات و چیز هایی که یاد می گیرم، از خانم آل، از استاد های روی مخ، از ورودی مان، از همکارهایم بگویم، تو هم از روزت تعریف کنی، بگویی، بخندی، بخندانی. ولی خب قسمت من نوشتن است و من انگار باید تا مدت ها، فقط و فقط بنویسم. و کاش می شد حداقل نوشته هایم را بخوانی. ولی انگار نمی شود.

  • سایه