خیلی زیباست
من در این مدرسه دانش آموز بودم، دانشجو شدم، مشاور شدم، ولی هنوز ناظم مدرسه روی مخم است. زیبا نیست؟
- ۰ نظر
- ۱۳ دی ۹۹ ، ۱۱:۴۹
من در این مدرسه دانش آموز بودم، دانشجو شدم، مشاور شدم، ولی هنوز ناظم مدرسه روی مخم است. زیبا نیست؟
یکسال پیش تقریبا در چنین روزی، این نوشته را نوشتم. دوشنبه اش هم با سپیدار رفتیم جلوی در دانشگاه. البته اگر میدان انقلاب را جلوی در دانشگاه حساب کنید. چون طبیعتا سیل جمعیت و هجوم برادران بزرگوار و تلاش برای حفظ شئونات اسلامی :)) مانع از این می شد که بخواهیم یک متر هم جا به جا شویم. چیز هایی که از آن روز به یاد می آورم این است که سوار مترو شدم، یک جایی در کنار میدان انقلاب ایستادم و تلاشهایم برای تماس با سپیدار بی ثمر بود. ساعت ها بعد، پیکر های مطهر از کنارمان رد شد ولی من کماکان در گوشه های خیابان «اقا لطفا مواظب باشین، آقا میشه یذره برید اونور تر» گویان ایستاده بودم. گشنه بودم، خسته بودم، از تقریبا ۳۰-۴۰ بار تماس نا موفق با سپیدار کلافه بودم، ولی پشیمان نه.
خوشحالم که آن روز رفتم. و هیچ وقت فکر نمی کردم که این حرف را بزنم ولی من معتقدم حاج قاسم نه چهره ای سیاسی ست، نه حزبی، نه مربوط به قشر خاصی. حاج قاسم حاج قاسم بود و آن روز برای من یادآورِ «یُعزّ من یشاء» !
طبیعی ست که نمی توانم la casa de papel را تمام کنم؟ حس می کنم توکیو گند می زند به اعصابم.
مرا نگاه؛
که چشم از تو بر نمی دارم.
تو را نگاه؛
که از دیدنم گریزانی..
In another life, I would make you stay. So I don't have to say you were the one that got away.
یادش بخیر،
یک روز هایی خنده های تو مرا باز از این فاصله می کشت.
به سراغ من اگر می آیی، ای مهربان!
چند سیخ جگر و قارچ تنوری بیاور
و یکی دو تا نارنج
و یک سریال [که بعد از بازی کردن بورد گیمی که دفعه پیش آوردی،]
تا صبح آن را به نظاره بنشینیم.
سکانس اول: یکبار سر کلاس، از یکی از بچه هایم - مهربانانه - پرسیدم: «درسا! کجا بودی؟ چند وقت نبودی سر کلاس! نیستی اصنا!» درسا گفت که سر کار می رود و روز ها آن ساعت درگیر است و نمی تواند سر کلاس حاضر شود. نمی دانم چرا، نمی دانم چرا، نمی دانم چرا فقط برای اینکه مطمئن شوم مرا نمی پیچاند - چرا که سابقه پیچِش!! فراوان داشت - جلوی بچه های دیگر - کماکان مهربانانه البته - پرسیدم: «میشه بهم بگی چه کاری؟» و توضیح داد که پدرش گفته حالا که مدرسه ها مجازی ست، بیاید کنار دستش در مغازه شان کار کند. گفتم بعد کلاس بیاید پی وی من و امتحانی که غایب بوده را بدهد. وسط چت مان در پی وی پرسیدم: ناراحت که نشدی جلوی بچه ها توضیح دادی؟ گفت: «نه خانوم! روی پای خودم وایسادم مستقلم! این کجاش خجالت داره؟» در جوابش گفتم که به او افتخار می کنم و بعد امتحان را برایش فرستادم.
سکانس دوم: یکی از بچه هایم اصلا حال خوبی نداشت/ندارد. فکر کنم قبلا از او نوشته ام. صرفا کوتاه بگویم که با محیا مشورت کردم و برایش به عنوان برنامه، یکسری تفریح و فعالیت های حال خوب کن هم اضافه کردم. داشتم فکر می کردم که چطور می تواند ورزش کند، داشتم به پیادهروی و اپ های ورزش فکر می کردم که محیا گفت خانه شان استخر دارد. اصلا برایش در برنامه شنا بگذار!
خیلی به این تفاوت ها فکر کرده ام. خیلی یاد گرفته ام، خیلی تجربه کسب کرده ام. بار ها فکر کرده ام کاش می شد رو به رویت می نشستم، برایت از بچه ها می گفتم، از همین اتفاقات و چیز هایی که یاد می گیرم، از خانم آل، از استاد های روی مخ، از ورودی مان، از همکارهایم بگویم، تو هم از روزت تعریف کنی، بگویی، بخندی، بخندانی. ولی خب قسمت من نوشتن است و من انگار باید تا مدت ها، فقط و فقط بنویسم. و کاش می شد حداقل نوشته هایم را بخوانی. ولی انگار نمی شود.