بی سر و ته.
امروز انگار تمام چیز های رو مخ جهان دست به دست هم داده بودند و همگی تشریف آورده بودند توی ذهن من و هی سوهان می کشیدند به روح بیچاره ام. دقیقا از لحظه ای که بیدار شدم. پیرو همین بی حوصلگی مفرط، از قصد کلاس تعدادی را نرفتم که نخواهم صدایش را بشنوم. حتی حوصله تمرین های خانم صاد را هم نداشتم. مقرری کلاس دکتر غلامی و وویس ها را - هنوز - نخواندم و نشنیدم. میخواستم سوالات امتحان بچه ها را طرح کنم، dsm بخوانم، طرح درس ترم دوم را بنویسم، بودجه آزمون شنبه بچه های دوازدهم را اصلاح کنم، گزارش بچه ها را بنویسم، نظریات آسیب اجتماعی را برای پروژه مان بخوانم، ولی فقط کمی اسپانیایی خواندم، «لحظه» خواجه امیری را پلی کردم و زیر لب گفتم : «فقط این یه رویا رو با من بساز، [بعدش] همه آرزو هامو از من بگیر»، دلتنگ شدم و همین. نمی دانم ناشی از چیست، میتواند فیزیولوژیک باشد، تعادل هورمونی بهم ریخته باشد یا نوروترنسمیتر ها کارشان را درست انجام نداده باشند. ممکن است خشم انباشته شده ناشی از تعارضات درونی باشد، literally ممکن است هر چیز کوچکی چنین بی حوصلگی بزرگی را ناشی شود و خیلی هم مهم نیست. نوشتن این چیز ها عملا موضوعیتی ندارد. این پست هم صرفا جهت ثبت است. البته اگر خود «ثبت» موضوعیتی داشته باشد. ولش کن، فور گآد سیک، اصلا چه می گویم؟
- ۹۹/۱۰/۰۷