Previously on Saaye
پنجشنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۹، ۰۹:۳۹ ب.ظ
من «بلوط» بودم. بلوطی که برای لیو و فندقش می نوشت. بلوطی که برای کلاس های پیش دانشگاهی غر میزد، قالب وبلاگش سفید سفید بود با چند پرنده که در حال پرواز بودند و می خواستند به زور هم که شده از هِدِر وبلاگ رها شوند و بروند دنبال کار خودشان. من بلوط بودم با دنیایی کوچک. با رویاهای دخترانه و امیدهای واهی. تجربه ای تلخ - که در نوع خودش برای دنیای من بزرگ به حساب می آمد - مرا از سفیدی مطلق قالب وبلاگم زده کرد. از «دارم قلبی لرزان به رهش ...» هایی که پست کرده بودم زده کرد. مرا از «بلوط» بودن، زده کرد.
اینجا را قبل از اتفاق افتادن آن تجربه زدم. راستش این وبلاگ را درست کرده بودم که از هر چه خوانده ام و دیده ام و تحلیل کرده ام بنویسم بلکه تفکر نقادم پرورش یابد و از این لوس بازی ها. ولی آن موقع، هر چه میخواندم و می دیدیم و تحلیل می کردم، همه حول محور آن تجربه تلخ بود. پس نوشتم. از آن روز ها نوشتم، از اضطراب ها و تلخی هایش نوشتم و بعد در یک تصمیم انقلابی، تمامش را پاک کردم، از نو شروع کردم. شدم «سایه» در یک قالب آبی رنگ و زخم هایی بر تن و بدنم.
الان که فکر میکنم حتما حق بوده است. من پر از لکه های مشکی روی کاغذ سفید زندگی ام. خدایا به تو حق میدهم اگر حرف هایم را نشنوی، به تو حق میدهم اگر دعاهایم میخورند به سقف اتاقم و دوباره برمیگردند و بالاتر نمی روند، من واقعا حق میدهم ... به عقب که نگاه میکنم می بینم واقعا یکسال و ۷-۸ ماه گذشته است؟ اوه دختر! من واقعا بزرگ شده ام!
پی.اس: به بهانه سوالی که پرسیده شد.
- ۹۹/۱۰/۱۱