دو سکانس و اندکی تو.
سکانس اول: یکبار سر کلاس، از یکی از بچه هایم - مهربانانه - پرسیدم: «درسا! کجا بودی؟ چند وقت نبودی سر کلاس! نیستی اصنا!» درسا گفت که سر کار می رود و روز ها آن ساعت درگیر است و نمی تواند سر کلاس حاضر شود. نمی دانم چرا، نمی دانم چرا، نمی دانم چرا فقط برای اینکه مطمئن شوم مرا نمی پیچاند - چرا که سابقه پیچِش!! فراوان داشت - جلوی بچه های دیگر - کماکان مهربانانه البته - پرسیدم: «میشه بهم بگی چه کاری؟» و توضیح داد که پدرش گفته حالا که مدرسه ها مجازی ست، بیاید کنار دستش در مغازه شان کار کند. گفتم بعد کلاس بیاید پی وی من و امتحانی که غایب بوده را بدهد. وسط چت مان در پی وی پرسیدم: ناراحت که نشدی جلوی بچه ها توضیح دادی؟ گفت: «نه خانوم! روی پای خودم وایسادم مستقلم! این کجاش خجالت داره؟» در جوابش گفتم که به او افتخار می کنم و بعد امتحان را برایش فرستادم.
سکانس دوم: یکی از بچه هایم اصلا حال خوبی نداشت/ندارد. فکر کنم قبلا از او نوشته ام. صرفا کوتاه بگویم که با محیا مشورت کردم و برایش به عنوان برنامه، یکسری تفریح و فعالیت های حال خوب کن هم اضافه کردم. داشتم فکر می کردم که چطور می تواند ورزش کند، داشتم به پیادهروی و اپ های ورزش فکر می کردم که محیا گفت خانه شان استخر دارد. اصلا برایش در برنامه شنا بگذار!
خیلی به این تفاوت ها فکر کرده ام. خیلی یاد گرفته ام، خیلی تجربه کسب کرده ام. بار ها فکر کرده ام کاش می شد رو به رویت می نشستم، برایت از بچه ها می گفتم، از همین اتفاقات و چیز هایی که یاد می گیرم، از خانم آل، از استاد های روی مخ، از ورودی مان، از همکارهایم بگویم، تو هم از روزت تعریف کنی، بگویی، بخندی، بخندانی. ولی خب قسمت من نوشتن است و من انگار باید تا مدت ها، فقط و فقط بنویسم. و کاش می شد حداقل نوشته هایم را بخوانی. ولی انگار نمی شود.
- ۹۹/۱۰/۱۰
[و کاش میشد حداقل نوشته هایم را بخوانی. اما انگار نمیشود]
من یهو به خودم میام میبینم هنوزم جوری مینویسم انگار مخاطبم اونه و قراره بخونه همه رو یه روزی. [اما انگار نمیشود]