پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

ذائقة الموت ...

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۳:۰۹ ق.ظ

راستش باید اعتراف کنم از از دست دادن اطرافیان و عزیزانم می ترسم. از پیر و فرتوت شدن، از مردن، از رفتن، از آنچه نمی دانم چیست و بعد از لحظه ی جان کندن منتظر من است. بله من باید اعتراف کنم می ترسم و این ترس از جنس ترس های زندگی عادی ام نیست. از جنس ترسم هنگام دیدن یک سوسک نیست. از جنس ترس هایی ست که در مقابلشان سپر میندازی و فقط چشم هایت را می بندی که حداقل با کمتر دیدنش فراموشش کنی. راستش را بخواهید من عمیقا اعتقاد دارم بزرگترین ترس هر انسان ترس از مرگ است و "انکار" رایج ترین و شدید ترین واکنش دفاعی در مقابلش. انکاری آنقدر شدید که وقتی می فهمیم یک نفر دیگر در این دنیا نیست، متاثر و ناراحت می شویم ولی لحظه ای فکر به اینکه ما هم روزی جای او خواهیم بود را ادامه نمی دهیم. ما ترجیح می دهیم فکر کنیم تا ابد زنده ایم و بعد ناگاه با مرگ مواجه شویم تا اینکه سالیان زندگی را با ترس از مرگ طی کنیم. ما ترجیح می دهیم نبینیم و نفهمیم تا ناگاه به ما بفهمانند. ما بزدلانه "انکار" می کنیم و این حقیقت را به آخرین پستوی ذهنمان هل می دهیم و هفت قفله اش می کنیم تا مبادا راه در رویی پیدا شود و افسار ما را دست بگیرد.

بله من اعتراف می کنم که مرگ مرا می ترساند و باور به این حقیقت که روزی جان می دهم قلبم را تند تر از همیشه می تپاند. من اعتراف می کنم که هر چقدر در این حقیقیت عمیق تر می شوم بیشتر می ترسم. من وقتی قرارداد ریحانه 20 و خورده ای ساله را در مدرسه دیدم که سال 99 امضا کرده بود و بعد سال 1400 در مقبره خانوادگی شان زیر یک سنگ مشکی دفن شده، ترسیدم. از قرارداد ریحانه یواشکی برای خودم عکس گرفتم. بعضی موقع ها نگاهش می کنم. یعنی فکر می کرد سال بعد همین موقع نباشد؟ آه نمیدانم! من فقط می دانم که ترس واکنشی طبیعی ولی عمیق است که هر انسانی در مقابل مرگ تجربه اش می کند. مرگ خودش یا عزیزانش.

شاید شهادت برای همین انقدر بزرگ است. شهادت یعنی جان را برای چیزی فدا کردن. یعنی به استقبال مرگ رفتن. یعنی ترس از مرگ را از پستوی ته ذهن بیرون آوردن و دقایقی به آن نگریستن و بعد شجاعت را جایگزینش کردن. یک انسان چقدر می تواند متعالی باشد که مرگ برایش از عسل شیرین تر باشد؟ چقدر می تواند بزرگ و شجاع باشد که به استقبال مرگ رود؟ من نمی دانم. من نمی فهمم. من فقط می فهمم که می ترسم و این بزدلانه است. البته متوجهم انسان ها هر چقدر شجاع تر باشند، بیشتر با حقیقت مرگ مواجه می شوند. نه مواجهه ای که بعد آنها را از کار و زندگی بیندازد، بلکه مواجهه ای که قلبشان را زنده کند. نهایت غایت من همان جاست. آن جا که بتوانم وقتی به مرگ فکر می کنم از ته دل خدای متعال را تسبیح گویم و منتظر باشم تا در فرصتی مناسب از زندان تنم رها شوم. نهایت غایتم این است ولی حالا؟ فقط می ترسم ...

  • ۰۰/۱۲/۰۸
  • سایه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">