پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

نصیحت های خانم سایه

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۴۳ ب.ظ
درست ترین کاری که در این یکسال انجام دادم، برداشتن read receipts واتسپ بود. از آنجایی که من دائم الانلاین ام و ممکن است نتوانم پیامی را جواب بدهم ولی سین می کنم چون خود سین نشدن خیلی روی مخم است، این قابلیت خیلی به دردم می خورد. آدم ها نمی فهمند بالاخره سین کردی و جواب ندادی یا سین نکردی و هنوز ندیدی. خیلی چیز خوبی ست. اوصیکم به حذف تیک آبی سین شدن پیام ها.
  • سایه

1317

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۳۲ ب.ظ

It seems like I'm always waiting ...

  • سایه

روزمرگی

يكشنبه, ۲۰ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۳۱ ب.ظ

این یک هفته قرنطینه چرا تمام نمی شود؟ البته یک هفته که نه، تا چهارشنبه تمام است اما باید دوباره برویم تست بدهیم. کاش تمام شود. عذرخواهی می کنم که دهن این وبلاگ را با کرونا سرویس کردم ولی اولا این بیماری خیلی چیز کوفتی ای ست چون هر روز یک حربه ی جدید از خودش رو می کند - مثلا الان دو سه روز است من خیلی بی حالم، یعنی روی پاهایم نمی توانم بایستم، حس می کنم تمام استخوان هایم تو خالی اند! - و دوما کار های عجیب و غریبی با اعصاب و حوصله آدم می کند به طوری که حتی زود خوابیدن دیشب هم باعث نشد بی حوصلگی ام رفع و رجوع شود. فکر کنم کرونا روی توانایی نوشتنم هم تاثیر گذاشته. این حجم از نوشتن و پاک کردن بی سابقه ست.

  • سایه

قفل کلمات

شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۵:۰۸ ب.ظ

دارم حتی از نوشتن هم خسته می شوم. چرا نمی توانم مثل قبل - آزاد و راحت - دستانم را روی کیبورد رها کنم؟

  • سایه

مردم آزاری

شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۴:۴۶ ب.ظ
دقیقا لحظه ای که به تنهایی عادت می کنم، می آیی زنگ میزنی و در می روی.
  • سایه

Inspirational you

شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۴:۰۸ ب.ظ
از تو ممنونم که همیشه مرا بر می انگیزانی. تو مرا یاد کسی می اندازی که او هم باعث می شد من از جایم بلند شوم. من قدر این آدم ها را در زندگیم می دانم. آدم هایی که به من رکودم را یاد آوری می کنند. آنها خودشان نمی دانند، حتی شاید هیچ وقت هم نفهمند اما یک نوشته، یک حرف، یک وویس باعث می شود به خودم بیایم و حس کنم چقدررر هنوز راه برای رفتن دارم!
خیلی از کتاب هایی که خواندم یا فیلم های درست حسابی ای که دیدم یا تصمیمات مهمی که گرفتم بعد از ملاقات با این آدم ها بوده. نه از سر حسادت! ابدا! از سر تاثیر مثبت و خوبی که از آنها پذیرفتم. فلذا از تو ممنونم که مرا از سر جایم بلند می کنی و مجبورم می کنی راه را بدوم! حتی اگر روحت ذره ای خبر نداشته باشد.
  • سایه

خیلی خوبم باید حق بدی

شنبه, ۱۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۸ ب.ظ

واقعیت این است که سیستم های مغز من به صورت تکاملی طوری طراحی شده اند که بخواهم تو را دوست بدارم. فلذا دوست نداشتنت به اندازه ایستادن جلوی تکامل ۲۵۰۰ ساله ی بشر سخت است. به من حق نمی دهی؟

  • سایه

ابرای بارووونی، چشایی مو بهم بر گردونیییین

پنجشنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۲۶ ق.ظ

کلافه شده ام. به معنی واقعی کلمه، کلافه شده ام. هیچ جایی نمی توانم بروم، هیچ کاری نمی توانم بکنم، هیچ بو و مزه ای را هم نمی فهمم. نه که نتوانم کاری انجام دهم، توان جسمی ام اجازه نمی دهد و مجبورم دراز بکشم. حتی حوصله فیلم و کتاب هم ندارم. دو سه تا فیلم در بساطم داشتم که قبل دیدن فیلم ها با خواندن review هایشان فهمیدم شخصیت اصلی آخر داستان می میرد، یا مثلا ژانر فیلم جنایی-سیاسی ست و از آنجایی که حوصله ام خیلی سر جایش است! سراغشان نرفتم.

نه پروژه ای می توانم انجام دهم، نه درسی می توانم بخوانم، کلا وضعیتِ - همانطور که گفتم - کلافه کننده ای ست. نزدیک یک هفته است لنز هایم را نگذاشته ام و این یعنی یک هفته است حتی درست حسابی دور و برم را ندیده ام. و دلیلش چیزی جز حال نداشتن نیست! البته درست است که محتوای این پست چیزی جز ناله و غر زدن نبود ولی از صمیم قلب خدا را شاکرم که مشکل حادی ندارم، ریه هایم سالم است و بدنم دارد با هومئوستازی یک جوری خودش را با شرایط وفق می دهد تا بالاخره سالم شوم. فقط از اعصاب بویایی و چشایی خواهش می کنم کمی دست بجنبانند و کم کاری نکنند و سریع تر ترمیم شوند چون خیلی برنامه های متنوع خوراکی برای خودم چیده ام و جز به بازگشت بویایی و چشایی ام حاصل نمی شود. انقدر این چند روز چیز های مختلف هوس کرده ام که می توانستم به بارداری ام شک کنم اما قضیه به علت عدم وجود پدر بچه ها از بیخ کنسل است و تنها توجیه ممکن همین نبود حس چشایی ست.

به طرز عجیبی حتی حوصله ی آدم ها را هم ندارم. حتی به تو هم که فکر می کنم حوصله ات را ندارم. اصلا کدام «تو»؟ «تو» خر که باشد؟ «تو» می تواند کاری کند من دوباره رایحه ی انبه را استشمام کنم؟ «تو» می تواند باعث شود مزه ی شیرینی لبنانی را بفهمم؟ «تو» برای من سیب زمینی سرخ کرده و سس می شود؟ نه؟ پس به درد نمی خورد. این «تو» را باید گذاشت جلوی در. تمام «تو» های این وبلاگ را اصلا بیندازید دور! مسخره ی پدرشایُم انگار! [این آخری با لهجه مشهدی بود که قبلاً درستی عبارت را چک کرده ام و جای نگرانی نیست. زین پس به جای عبارت غربی و نامأنوس «مسخره ی پدرشونُم!» بگویید «مسخره ی پدرشایُم!»] 

*هیچ وقت نگذارید من بیشتر از یک هفته در خانه باشم و هیچ کاری نکنم. هیچ وقت. این اجداد ما چطور یکجا نشین می شدند؟ می رفتید یک دوری می زدید، بستنی ای میخوردید، یکجا نشینی داغان تان می کند بقران.

  • سایه

هر چی شما بگی آآآی دکتر

سه شنبه, ۱۵ تیر ۱۴۰۰، ۰۲:۲۸ ق.ظ

دیروز که دکتر گفت استراحت مطلق، حتی درس هم نخوان! اولش مقاومت کردم ولی شما فکر کنید من انقدر بی ادب باشم که حرف دکتر را زمین بیندازم! هرگز هرگز! =)))

  • سایه

اونطوری که فکر می کنی نیست.

يكشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۰، ۱۰:۰۸ ب.ظ

در بحث «اگر با دیگرانش بود میلی، چرا جام مرا بشکست لیلی» می توانیم مثل همیشه اینطور نگاه کنیم که خب بله لیلی میل اش با تو بوده و چون کار دیگری نمی توانسته انجام دهد، ظرف تو را شکسته. ولی یک احتمال دیگر هم هست آن هم اینکه لیلیِ مذکور فقط وحشی و بی ادب باشد. یک آدم بی ادب هیچ منظوری جز توهین یا زیر سوال بردن تو ندارد. فلذا احتیاط کن دوست من! چون معمولا لیلی هایی که به تور من خورده اند فقط آدم های مغرور از خود راضی بودند، و من با یک جام شکسته دست از پا دراز تر به خانه برگشتم.

  • سایه