پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

مرا به خیر تو امید نیست بابا.

سه شنبه, ۱۱ مرداد ۱۴۰۱، ۰۵:۳۳ ب.ظ

سازمان سنجش عزیز! شما که انقدر عاشق سورپرایز کردن ملت هستی و انگار توسط چند تا بچه لجباز اداره می شوی و با روح و روان بچه ها چندین سال است که بازی می کنی، شما که سال های پیش پدر بچه های من را با "تعویق افتاد" و "نه نه تعویق نیفتاد" سرویس کردی و امسال هم هر چند روز یک بار زیر حرفت می زنی، شما که یکهو اعلام می کنی کنکور ارشد را می خواهی اسفند برگزار کنی و معلوم نیست تا فردا تصمیمت عوض نشود، لااقل این نتایج ما را بده مطمئن شویم که باید برای کنکور ارشد دوباره بخوانیم. واقعا که یک سری اسکل هستید. یک سری اسکل به تمام معنا.

  • ۱ نظر
  • ۱۱ مرداد ۰۱ ، ۱۷:۳۳
  • سایه

1708

چهارشنبه, ۲۲ تیر ۱۴۰۱، ۰۳:۵۶ ب.ظ

1. شده ام شبیه آنهایی که همیشه می گفتم نه اصلا اینطور نخواهم شد. از آنهایی که چند هفته ای یکبار به وبلاگشان سر می زنند و یک پست نصفه و نیمه می گذارند و می روند. (که البته اشکالی ندارد فقط من نمی خواستم روزانه نوشتن وبلاگم را از دست بدهم). روند تغییرات زندگی دیگر آنقدر عادی شده که بعید نیست چند سال دیگر بشوم شبیه آدم هایی که امروز از شبیهشان شدم فراری ام. god knows.

  • سایه

دنیا کوچیکه، بلاگ کوچیک تر.

دوشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۵۳ ق.ظ

جمعه، در مراسم عقد یکی از دوستانم بودم. یکی از دوستان که سرآغاز آشنایی ما وبلاگ بود و بعد به طور اتفاقی همدیگر را حضوری دیدیم و بعد به طور اتفاقی تری، او و همسرش در جمعی حاضر بودند که دوست صمیمی من - خانم سپیدار - در آن جمع هم حضور داشت. و ناگهان خانم سپیدار تصمیم گرفت که داستان آتش زدن خانه‌تان توسط من را برای آن جمع تعریف کند فوقع ما وقع. آن دوستم از تعریف کردن آن داستان، که پیشتر در وبلاگ درباره اش نوشته بودم، مرا شناخت و من جمعه در مراسم عقدش با ذوق و شوق حاضر بودم :)

راستش بزرگواران با وبلاگ نوشتن می‌توان کل دنیا را فتح کرد، قبول ندارید؟ من مثال مجسم آن هستم!

  • سایه

یکسال.

دوشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۴۶ ق.ظ

آن شب‌های خنک تابستان زیر کولر، لالایی فیروز - خواننده لبنانی - برای ریما، دخترش را گوش می‌دادم و همانطور که کار های آن هفته را در ذهنم مرور می‌کردم، پیام‌های کانال‌های تلگرامی را چک می‌کردم. آن روز ها عشق هنوز آتشی بود زیر خاکستر منطق که به آن بها نمی‌دادم. آن روز ها نشانه‌های فیزیولوژیک سعی می‌کردند با زبان بی زبانی به من بفهمانند که یک چیزی تغییر کرده و من با هم‌دستی ایگو، واکنش های دفاعی‌ام را به سمتشان می‌بردم. آن روز های گرم تابستان در خانه موسیقی اسپانیایی devuelvete را می‌شنیدم و ذره ذره اش را در وجودم می‌چشیدم.

بعد از مدت ها دوباره من بودم و لالایی ریما و شب‌های خنک تابستان زیر کولر و چک کردن پیام های تلگرام؛ و تو.

  • سایه

کندن دندان لق

دوشنبه, ۱۳ تیر ۱۴۰۱، ۰۲:۲۹ ق.ظ
راستش من تمام قد برای آن چیزی که فکر می کنم درست است می‌ایستم. من سعی می کنم برای خودم، برای تو، برای آنکه هرگونه که زندگی می‌کنم به انتخاب خودم باشد، محکم بایستم و دفاع کنم. حرف و حدیث برایم مهم نیست، من یاد گرفته ام که اگر راهم راه درستی نبود، همان‌جا از مسیرم برگردم. باید تمرین کنم که «بزرگ» باشم و قوی. و چه موقعی از حالا برای تمرین بهتر؟
  • سایه

۱۷۰۴

جمعه, ۳ تیر ۱۴۰۱، ۱۰:۵۶ ب.ظ

آن وقت ها که دل تنگ می شوم از خودم می پرسم: چه چیز در ارتباط حضوری و دیدن و لمس کردن آدم ها هست که در ارتباط دور از آنها نیست؟ چه چیز در نزدیکی دو جسم است که در دیدن عکس همان جسم نیست؟ اصلا دلتنگی یعنی چه؟ راستش نمی‌دانم و هنوز مثل تو آنقدر از فلسفه چیزی نمی‌دانم که بتوانم نظر بدهم. شاید تو جوابش را بدانی، زودتر بیا!

  • سایه
از کی تا حالا انقدر آینده نگر شدید که برای اواخر تیر ماه از الان بلیط قطار می‌گیرید بزرگواران؟ :,) و دست ما را پوست گردو می گذارید و اکثر بلیط ها را تکمیل ظرفیت می کنید؟ :,)

*finally we got it.
  • ۲ نظر
  • ۳۰ خرداد ۰۱ ، ۱۳:۱۴
  • سایه

دیروز: سه پلشت آمد و زن زایید و مهمان برسید*

دوشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۱، ۱۲:۱۸ ب.ظ

*عنوان از شعری خراسانی ست که درباره بدبیاری ها یا سرشلوغی ها پشت هم است. یک جور هایی تبدیل به ضرب المثل شده و آقای همسایه قسمتی را برایم خواندند. "سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد، عمه از قم آید و خاله ز کاشان برسد" ...

همه چیز درمورد مانتویی که داشتم می دوختم داشت خوب پیش می رفت که فهمیدم طبقه دوم مانتو (از این چین چینی های دو طبقه است) را از سمت چپ پارچه (پشت پارچه) دوخته ام. اولین ضربه آنجا وارد شد و واقعا اعصابم را خط خطی کرد. البته پارچه ام کرپ است و خیلیییی هم معلوم نیست ولی سایه روشن شده و باید با بشکاف بیفتم به جان تمام آنچه دوخته ام. کمی بعد با زنگ آقای همسایه متوجه شدم که نتایج آمده. حقیقتا هیچ انتظاری نداشتم. حتی حدود رتبه ام را می دانستم ولی با وجود همه اینها، دیدن نتیجه ای که دوستش نداری نمی تواند خوشایند باشد. این ضربه دوم بود (هر چند قابل پیش بینی بود و اصلا ضربه ناامیدی نبود، فقط ضربه غم بود.) از همان موقع بغضی در گلویم وول خورد و تا شب رهایم نکرد. ولی باز هم سخت ترین قسمت در مورد رتبه کنکور، دیدن خودش نبود، گفتنش به پدر و مادرم بود. همان موقع که دیدم به آقای همسایه گفتم و قرار شد که دوباره تیم کنکور خانم سایه و آقای همسایه را راه بیندازیم و پر انرژی تر شروع کنیم. اما قسمت سختش مانده بود: جواب دیگران!

راستش در سن 22 سال تمام، فکر می کنم دیگران و حرف هایشان اصلا اهمیتی ندارد. اینکه فکر کنند "واااای سایه قبول نشدهههه؟" یا "وااااای رتبه ش تک رقمی نشده؟؟؟؟" و لب هایشان را بگزند، اصلا و اصلا برایم مهم نیست. حتی ناراحتم هم نمی کند. ممکن است فکر کنند تنبلم، درس نخوانم، خنگم، توامند نیستم و هزار تا چیز دیگر. اصلا برایم مهم نیست. من خودم را می شناسم، شرایط سال گذشته ام را درک می کنم و همین برای خودم و خانواده ام و همسرم بس است. نه، من سایه ای اَبَر قهرمان نیستم که با وجود همه شرایط و مهم تر از آن، گیج بودن درباره مسیری به نام کنکور ارشد، بتوانم کماکان "عالی" باشم.

و اما ضربه سوم در یک دلخوری ساده از مامان (نه در مورد کنکور!!) و بیخ پیدا کردنش بود و آن وقت بود که بغض راهش را پیدا کرد و مثل یک سیل تمام مرا در بر گرفت. گریستم و گریستم و گریستم تا چشم هایم سوخت و پف کرد و موهایم آشفته شد. با همراهی آقای همسایه سعی کردم هر سه ضربه را حل کنم، سعی کردم اشک هایم را پاک کنم و دوباره به زندگی لبخند بزنم و به یاد بیاورم که "دنیا روزی با توست و روزی بر علیه تو". بالاخره زندگی همین است، مهم فقط این است که در روز های خوب بد، تنها چیزی که یاد آدم ها می مانَد، محبت ها و همراهی هاست وگرنه لباس ها را می شود شکافت و دوباره از نو دوخت، رتبه ها را می توان جبران کرد و دوباره کنکور داد و روابط بین مادر و دختر را می توان اصلاح کرد و حل کرد. مگر نه؟

  • ۰ نظر
  • ۳۰ خرداد ۰۱ ، ۱۲:۱۸
  • سایه

در وصف او: معصومانه و پاک.

شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۵ ق.ظ

امروز آن دانش آموزی که دو سال همیشه مجازی بود و هیچ وقت ندیده بودمش را دیدم. منشی امتحانش هم نیامده بود و با هم سوالات را جواب دادیم و بعد نوشتن هر سال می‌گفت خانم! بزنید قدش! :] پر از مهر و محبت بود و در آخر بابت «وضعیتش» از من عذر خواهی کرد! با تعجب گفتم عذرخواهی برای چی؟ و با خنده گفت «خانوم! انسانه و ترحم!» روی همان ویلچرش، در آغوشش گرفتم و گفتم که این حرف ها اصلا وجود ندارد. راستش از تمام دو سال حضورم در این مدرسه، لبخند و مهر و محبت این بچه و برکت او برایم بس است، چیز دیگری نمی‌خواهم!

  • ۲ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۱۱:۰۵
  • سایه

همراهان! وقت استوری #خودم_دوز فرا رسیده.

شنبه, ۲۸ خرداد ۱۴۰۱، ۱۰:۲۵ ق.ظ

بعد از مدت ها سودای «چیزی برای خودم» دوختن، با آشنایی با یک مجموعه، شروع کرده‌ام به دوختن یک مانتو. به لطف معلم خیاطی آن مجموعه محترم - که آموزش هایش در کانال تلگرام است - توانسته‌ام به خوبی پیش برم و اولین پیلی های عمرم را به مانتویم بدهم. می‌دانم قرار نیست بهترین چیزی که می‌دوزم باشد، چون اولین ها بهترین ها نیستند اما آن پارچه کرپ آبی رنگ با پیلی های سه سانت بالای کمر و دست های خودکاری بعد از کشیدن الگو را به مانتو های آماده و دست های تمیز ترجیح می‌دهم. :)

  • ۲ نظر
  • ۲۸ خرداد ۰۱ ، ۱۰:۲۵
  • سایه