پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

کیستی ای غریبه؟

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۵۹ ق.ظ

ببینید کی امروز برای بار چندم به این نتیجه رسیده که عاشق این است که آدم ها را بشناسد و لایه لایه مغزشان را مثل یک جراح بشکافد و همه چیز را بررسی کند و در شگفتی بماند؟ نه واقعا کی؟

  • ۵ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۵۹
  • سایه

توکیو، مرگ به نیرنگ تو

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۵۶ ق.ظ

من la casa de papel را نصفه و نیمه دقیقا در حساس ترین قسمت ممکن - قسمتی که راکل می‌فهمد پروفسور کیست - رها کردم. فلذا با من از دل کندن از تعلقات دنیوی و آدم ها سخن نگویید :)))

  • ۳ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۵۶
  • سایه

موافقت ها و مخالفت های خانم سایه.

يكشنبه, ۱۴ شهریور ۱۴۰۰، ۰۱:۰۷ ق.ظ

حقیقتش را بخواهید، با نماهنگ جدیدی که سازمان اوج منتشر کرده با نام #دهه_هشتادیا مخالفم. آیا با به کار بردن عباراتی مانند «دشمنای امام حسینو بلاک می‌کنم» یا « امام حسین! عکس تو همیشه پروفایل اینستامه» یا «کی به اندازه ی تو انقدر جذابه امام حسین؟» یعنی دیگر خیلی نوجوان را فهمیده ایم و نفوذ فرهنگی خیلی عمیقی روی او پیدا کردیم؟ یعنی دیگر «دهه هشتادی» های ما - قشر نوجوان‌شان البته - ارتباط عمیقی با عاشورا و امام حسین برقرار کردند؟ خانم همتی هم مطلبی درباره این نماهنگ نوشته اند که به نظرم درست است. نه. من با این نماهنگ مخالفم.

+ حالا که دست به igtv دیدنتان خوب شده، این ویدیو بسیار بی ربط به این پستم را هم ببینید که بشورد و ببرد. چون با این ویدیو موافقم. :) دم سازنده و خواننده‌اش هم گرم.

  • ۶ نظر
  • ۱۴ شهریور ۰۰ ، ۰۱:۰۷
  • سایه

1465

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۳:۱۳ ق.ظ
در نقطه ی بین "دخترِ باور به نشانه ها" بودن یا نبودن. دقیقا همانجا ایستاده‌ام.
پ.ن: و البته در نقطه ی بین خوابیدن یا درس خواندن.
  • ۱ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۳:۱۳
  • سایه

نامه چهارم

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۵۸ ق.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۵۸
  • سایه

توفیق اجباری

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۵۵ ق.ظ
این چند وقت خیلی با چشم هایم بد تا کردم. یا حواسم نبوده و از شدت خستگی با لنز خوابیده ام، یا بین گذاشتن و درآوردن لنز هایم فقط در یک شبانه روز دو سه ساعت فاصله بوده و حتی داشت یادم می‌رفت که دو ماهشان تمام شده و باید پک بعدی را باز کنم. شب ها یا حتی روز هایی که خدا اشک به چشم هایم می‌آورد به این فکر می‌کنم شاید هم خدا می‌خواهد کمی چشم‌هایم را شست و شو بدهد (چون با این فرمانی که من دارم می‌روم جلو حکما نابود می‌شوند)، حالا یک غمی غصه ای هم به بهانه اش میندازد توی دل آدم یا هورمون هایت را بهم می‌ریزد :) واقعا شاید هم همینطور باشد. کسی چه می‌داند؟ مسائل آنقدر ها هم جدی نیستند :))
  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۵۵
  • سایه

۱۴۶۲

شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۵۹ ق.ظ
روزی که در قیامت فیلم چند ماه از زندگی ۲۱ ساله‌م پلی شود و خدا از من بپرسد چرا؟ من که گفته بودم اینطور نباش! آخر چرا؟ خواهم خواند: «ولی خدایا نه به کسب بود و اختیار، این موهبت رسید ز میراث فطرتم ...»
  • ۰ نظر
  • ۱۳ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۵۹
  • سایه

وصله؟

جمعه, ۱۲ شهریور ۱۴۰۰، ۱۲:۴۴ ق.ظ

آمده ایم فرودگاه دنبال دایی. از پشت شیشه که منتظر بودیم، آدم ها دانه دانه می‌آمدند و با ذوق برای عزیز این‌ طرف شیشه ایستاده‌شان، دست تکان می‌دادند. راستش با لذت نگاه می‌کردم و حس می‌کردم خیلی لحظه با شکوهی ست. لحظه‌ی وصل انسان به انسانی دیگر. زیبا بود. آنقدر که می‌توانستم اشک بریزم. نمی‌دانم آن لحظه و آن جرقه ای که بین آدم ها می‌دیدم شاید قابل وصف توسط کلمات هم نباشد ...

پ.ن: هنوز هم منتظریم!

  • ۲ نظر
  • ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۴۴
  • سایه

بیانیه

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۸:۴۸ ب.ظ
این چند وقت روی کل وبلاگم به دلایلی رمز گذاشته بودم و می‌دانم که روشن شدن آن ستاره خاکستری بالای پنل شما بزرگواران و بعد مواجه شدن با صفحه ی روی مخ "رمز را وارد کنید" خیلی روی اعصاب است. ولی من حقیقتا نه به دنبال حاشیه ام نه به دنبال جلب توجه، فقط برای مدت کوتاهی مجبور بودم. از طریق این نوشته کوتاه، از همه شما عزیزان عذر خواهم. و رواست که الان بگوییم "پناه را خدا آزاد کرد."
با احترام،
سایه.
  • ۲ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۲۰:۴۸
  • سایه

علی الحساب ۱-۴ تا شاید ۵ را هم اضافه کنم.

پنجشنبه, ۱۱ شهریور ۱۴۰۰، ۰۲:۳۱ ق.ظ

۱. این پست را که بخاطر دارید؟ جناب مقدم و این داستان ها :) شاید باورتان نشود که بعد از مدتی ایشان برای بنده کامنتی خصوصی گذاشتند مبنی بر اینکه «بیاید با هم همکاری کنیم» :))) و هر از چند گاهی هم پیگیرانه تمام پست های بنده را می‌خوانند :)

۲. در توییتر دیدم نوشته بود :«محمود درویش یبار تو باشگاه یکیو میبینه بهش میگه: "من حطم قلبک أنک تمارس مثل هذا؟" یعنی چه کسی قلبت را شکسته که اینگونه جلوبازو میزنی؟» حالا کاری به طنزش ندارم، این ماجرا برای من اینطور صدق می‌کند: چه کسی قلبت را شکسته یا دلتنگ چه کسی هستی یا کی ناراحتت کرده که اینطوووور درس می‌خوانی؟ :)

۳. با اصرار خودم امسال فقط چهار بچه گرفته‌ام. حتی اگر می‌شد دو بچه می‌گرفتم ولی خانم آل همین را هم به زور قبول کرد. یکی‌شان به غایت کوچک و حساس و به معنی واقعی کلمه «نوجوان» است. البته شرایط خانوادگی اش هم همچین چیزی را می‌طلبد. امروز که حضوری باهم جلسه ای داشتیم، نشست رو به رویم و اشک ریخت و از فکر های آزاردهنده‌ی ترس از دست دادن اعضای خانواده اش گفت. گفت این فکر ها روز نمی‌آیند، روز کاری با من ندارد، ولی شب ناگهان هجوم می‌آورد! می‌خواستم بگویم دخترکم این ماهیت شب است! به زندگی واقعی خوش آمدی! ولی نگفتم. بچه ی به غاااایت حساسی‌ست. ولی خب اولین باری نیست که بچه‌ی حساس داشته ام. خانم آل هر چهار سال کارم بالاخره یکی از این موارد را - از قصد - در زیر گروه هایم گذاشته و راستش را بخواهید به نظرم خیلی خوب با همه شان کنار آمده ام و سعی کردم در طول سال کمکشان کنم که بزرگ شوند. و گاها حتی دیده ام که بعد از کنکور دادن، عملا از هم‌دوره ای های خودشان عاقل تر و بزرگ تر می‌شوند. نه لزوما بخاطر شخص من، ولی خب آنها بچه های من‌اند و بزرگ که می‌شوند انگار خودم بزرگ شده‌ام. خیلی حس عجیب و غریبی ست.

۴. امروز بعدازظهر از خستگی مدتی خوابیدم. در خواب، تماااام ترس هایم را دیدم و وسط خوابم برای خودم یک لالایی اسپانیایی زمزمه کردم که ترس ها را بشورد و ببرد :) البته در مورد این زمزمه های وسط خواب، متیو یک فیلم ازم گرفته که در خواب دارم با او حرف می‌زنم. خیلی فیلم سمی‌ست و هر کس که دیده با من هم‌نظر است :))) ولی امروز زیر لب می‌گفتم: 

«A la nanita nana, nanita ella, nanita ella, Mi niña tiene sueño, bendito sea, bendito sea»

  • ۲ نظر
  • ۱۱ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۳۱
  • سایه