پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۲۹ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

خانم ما یه چیز خارج درس بگیم؟

چهارشنبه, ۲۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۳:۲۱ ب.ظ

امروز توی مدرسه، بچه‌های یازدهم خیلی سرحال نبودند. علت را جویا شدم گفتند دو تا امتحان داشتند و مجبور شدند ساعت ۴-۵ صبح بیدار شوند و درس بخوانند. در بین درس دادن هم همه‌ش سوالات متفرقه می‌پرسیدند: «خانم با همسرتون چند سال اختلاف سنی دارین؟» «خانم کجا آشنا شدین؟» «خانم ازدواج چه حسی داره؟» «خانم قبلش همسرتونو می‌شناختین؟» حقیقتش تمام این سوالات را با شوخی و خنده رد کردم تا اینکه یک نفر پرسید «خانم کیک مراسم تون چه رنگی بود؟» از این همه کنجکاوی شان خنده ام گرفت و گفتم اگر تا آخر درس با تمرکز و درست حسابی گوش کنند، عکس کیک مراسم را نشانشان می‌دهم. امیدوارم آنجا می بودید و می دیدید که چطور هایلایت ها و مداد و خودکار هایشان را درآوردند و با دققققت به توضیحات انواع حافظه گوش دادند و سوال پرسیدند :) آخر کلاس که گفتم درس تمام شد، به سمت گوشی ام هجوم آورده و منتظر دیدن یک عکس کیک ماندند :)

گفتم اگر برای پرسش هفته‌ی بعد درست حسابی درس بخوانند، یک عکس دیگر نشانشان می‌دهم. فکر کنم تا آخر سال بتوانم کاری کنم که همه ی نمراتشان ۱۹-۲۰ شود. بالا بردن نمره و درصد فرزندان شما، فقط با یک قطعه عکس. تضمینی تضمینی.

  • سایه

همسرم می‌گوید همیشه در بروز شده های بلاگ، اولین ستاره، ستاره‌ی خانم سایه بود! حال چه شده که حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند؟ می‌خندم و می‌گویم باید دلیلش را از خودتان بپرسید :) البته آقای همسر راست می‌گویند. مدتی ست ننوشته‌ام و دلیلش هم فقط مراسمات و درگیری مربوط به این داستان‌ها بوده. ولی مطمئن باشید این وبلاگ از فردا پس فردا به روال سابقش باز می‌گردد و دوباره ستاره‌ی خاکستری بالای پنل شما را مورد عنایت قرار خواهم داد :)

خلاصه که از این به بعد علاوه بر بقیه افراد زندگی‌ام، در این وبلاگ از یک شخص حقیقی و حقوقی به نام آقای همسایه نیز اسم خواهم برد. امید است که خدا این «هم‌سایگی» را پر خیر و برکت قرار دهد. محتاج دعای خیر شما. :)

  • سایه

۱۶۱۶

يكشنبه, ۱۶ آبان ۱۴۰۰، ۰۴:۱۸ ب.ظ

دیروز صبح حوالی ساعت ۹-۱۰ رفتیم باغ کتاب، قسمت میز های اشتراکی مخصوص کار و بار و درس، هممممه از دم پر بود. مجبور شدیم برگردیم سمت کتابخانه دانشگاه و قاچاقی رد شدیم. البته هر دو دانشجو بودیم ولی کارت هایمان را نیاورده بودیم. کتابخانه دانشگاه هم با اینکه جای خالی داشت ولی پر از آدم بود. الان هم که خانم آکوآ در پست آخرش گفت کتابخانه ملی هم شلوغ بوده! واقعا چقدر درس می‌خوانید ملت. آفرین.

  • سایه

نشانه‌ها

جمعه, ۱۴ آبان ۱۴۰۰، ۰۹:۳۰ ق.ظ
کلمه معجزه از «عجز» می‌آید. یعنی کاری که بشر دوپای فانی از انجام آن عاجز است (و البته از انجام چه چیزی عاجز نیست؟) پس دور نیست اگر بگویم معجزه بود. چون تنها و تنها چنین مسیری و طی کردن چنین راهی از خدا بر می‌آمد. مثل یک آیه است، مثل یک نشانه، شبیه آنهایی که بعدش می‌توان اشهد خواند و مسلمان شد، از آنهایی که می‌توان فیلسوف آتئیست را خداپرست کرد، مثل همان شتری که از دل کوه پدید آمد یا آن مرده‌ای که زنده شد یا شبیه شکافته شدن دریا. همینقدر عجیب، همینقدر غیر معمول. ای از جمال حسن تو عالم نشانه ای/ مقصود حسن توست و دگرها بهانه ای ... سبحان الله و بحمده ...
  • سایه

نقطه، سر خط ‌

پنجشنبه, ۱۳ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۰۳ ق.ظ

ای خداوندی که فضل و بخشش‌ت بر بندگان دائمی ست، هر شروعی بدون نام و یاد تو باشد ابتر و ناقص است و اگر بخواهیم با بار گناهانمان چیزی را شروع کنیم یا ادامه دهیم، خیر و برکت در این زندگی جاری نمی‌شود.

پس اجازه بده امشب - دقیقا همین امشب اول بگویم: بسم الله الرحمن الرحیم و با نام تو و یاد تو شروع کنم، دوم تقدیست کنم و تو را از هر چیز منزه بدارم و بگویم: سبحان الله و بحمده، سوم از تو بخواهم ما را ببخشی و بیامرزی و پررو بازی هایمان را زیر سیبیلی رد کنی، یعنی در واقع: ربنا اغفرلنا ذنوبنا و اسرافنا فی امرنا و چهارم از تو طلب کمک و یاری کنم در راه های پر پیچ و خمی که جز تو کسی حافظ ما در آن راه ها نیست: و ثبِّت اقدامنا و احفظنا ... انک انت الغفور الرحیم ...

  • سایه

و طبق معمول: خیر است.

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۰۸:۳۷ ق.ظ

مامان همیشه می‌گوید خواب های بعد از سحر، [اگر چرت و پرت نباشند] خواب های صادقه هستند. یعنی خواب هایی که بعد از نماز صبح دیده شوند. ظاهراً قبل از نماز شیطان کمر همت می‌بندد به هر ضرب و زوری شده ما را خواب نگه دارد و یکی از این راه‌ها رویاهای چرت و پرتی ست که می‌بینیم. امروز بعد از نماز در جایم دراز کشیدم، نمی‌خواستم بخوابم ولی چشم‌هایم کمی گرم شد و از مغزم دستوری مبنی بر کامل بستنشان مخابره شد. گوش کردم. خواب دیدم یکی از دایی‌ها و زندایی هایم برای همین دو سه روز آتی به خانه ما آمده‌اند. خانواده خودمان و مادربزرگ هایم هم بودند. خانه کمی شلوغ بود. توی حال رفتم و صندلی به صندلی با آدم‌ها سلام و احوال پرسی کردم و دست دادم. روی یکی از صندلی ها آقاجون - پدربزرگ پدری مرحومم - نشسته بود و میوه می‌خورد. در خواب متوجه شدم که نمی‌توانم با آقا دست بدهم و او فوت کرده. از صندلی‌اش عبور کردم و دوباره به صندلی دیگری رسیدم که علی دایی - دایی ام که سال ۹۹ فوت کرد - رویش نشسته بود. فهمیدم به او هم نمی‌توانم دست بدهم یا حتی سلام کنم.

خوابم تمام شد. به همین سادگی. ولی واقعی بود. در طول عمرم این تنها خوابی ست که مطمئنم زاییده‌ی ضمیر ناخودآگاهم نیست. تا به حال پدربزرگ و دایی‌ام را بعد از فوتشان در خواب ندیده بودم. برای مامان که تعریف کردم، لبخند زد و گفت آنها دلشان پیش توست و برایت دعا می‌کنند. امیدوارم همینطور باشد.

  • سایه

چهارشنبه ۰۰ بامداد.

چهارشنبه, ۱۲ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۱۲ ق.ظ

آمدم بنویسم: «تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم» که دیدم امروز از نماز صبح بیدارم و کلی هم کار کرده‌ام و خسته‌ام. پس احتمالا بعد اینکه چندکار دیگر انجام دهم بیهوش شوم و تا صبحدم قدم زدن و مفاخره با آسمان و اینها کلا کنسل است و خیلییی خوابم می‌آید. ولی علی الحساب می‌توانم بگویم «سحر کرشمهٔ چشمت به خواب می‌دیدم، زهی مراتب خوابی که به ز بیداری‌ست ...» تا چشم‌هایم را ببندم و ببینم که چه می‌شود ...

  • سایه

تناقض زمانی

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۰۴ ب.ظ
برای شما هم روزها، هم خیلی زود و هم خیلی دیر می‌گذرند؟
  • سایه

عرضم تمام

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۲۴ ق.ظ

این بیت شعر را هم بنویسم و عرضم تمام:

«تو از من بگذر ای جادوی چشم ما! که از طیفت

من آن گنجشک مسحورم، که نتوانم که بگریزم ...»


*این بیت را چند وقت پیش از منزوی شنیده بودم و دوست داشتم شعر کاملش را پست کنم ولی مطمئنم شما حوصله اش را ندارید. فلذا اوصیکم به سرچ آن. واقعا شب بخیر.

  • سایه

پست کردن با چشمان نیمه باز

سه شنبه, ۱۱ آبان ۱۴۰۰، ۱۲:۲۱ ق.ظ

امروز با زیرگروهم یک صحبت مفصل داشتیم که بیشتر شبیه یک جلسه روانکاوی بود تا صحبت زیرگروه و پشتیبان :) یک جایی از صحبتم گفتم:« ببخشید که اینو میگم، ولی تو آرامش بزدلانه رو به طوفان شجاعانه ترجیح می‌دی!» و به نظر خودم خیلی هم جمله‌ی درست و خوبی گفتم. ولی خب شاید به نظر شما جمله‌ی معمولی‌ای باشد. [حالا اگر نیچه بود دست در دماغش هم می‌کرد می‌خواستید ازش جملات قصار در بیاورید به ما که رسید جملات معمولی شد] خوشبختانه زیرگروهم خیلی همراه بود و حرف هایم را قبول داشت. ریشه اکثر درصد های بدش «ترس از شکست» بود! اضطراب شکست خوردن چنان او را درنوردیده بود [هیچ وقت فکر نمی‌کردم در شبی از شب های آبان ماه از کلمه درنوردیدن استفاده کنم. رسما دارم چرت می‌گویم] بلی میگفتم که چنان او را درنوردیده بود که اجازه‌ی درس خواندن هم به او نمی‌داد. اهمال کاری های مدام و خستگی های مفرط همه این مسئله را نشان می‌دادند و کمی که حرف‌هایم را شنید، قبولشان کرد. انگار اصلا برای خودش واضح و مبرهن بود اما راهی برای فرار از ترس پیدا نمی‌کرد.

یاد خودم افتادم. من هم کمی اینطور بودم اما در جنبه‌ی دیگری از زندگی‌ام. و خدا آنقدر مرا زمین زد که یاد بگیرم که بدون زخمی کردن اطرافیان برای آنچه می‌خواهم بجنگم و بابت این موضوع دست خدا را تا ابد می‌بوسم. [آهان اون یه چیز دیگه مال پدر مادر بود؟ چیزه ... خدایا ازت ممنونم. وقتی می‌گویم دارم چرت می‌گویم بگویید نه. شب بخیر. اصلا مجبور نیستید این نوشته های چرت را بخوانید.]

  • سایه