1589
خدایا اگر اجازه بدهی، دعای ۵۳ صحیفه را بخوانم و بعد درهای قلبم را به روی امید به رحمتت باز کنم.
- ۲ نظر
- ۳۰ مهر ۰۰ ، ۱۷:۲۵
خدایا اگر اجازه بدهی، دعای ۵۳ صحیفه را بخوانم و بعد درهای قلبم را به روی امید به رحمتت باز کنم.
۱. یکشنبه با استادِ پروژه پایانی کارشناسی جلسه داشتیم. نمیدانم گفته بودم یا نه ولی این واحد را با نوفرستی برداشتهام. تا الان که از کردهی خود خیلی هم راضیام امیدوارم تا آخر هم همینطور باشد. هر چند که در هر صورت، استاد دیگری را به او ترجیح نمیدهم. گفته بود که امسال تنها سه نفر ظرفیت دارد و ما یک گروه سه نفرهایم که با استاد قرار است یک مقاله بنویسیم. من، محدثه و آقای م. استاد گفت که اگر تا پایان چاپ مقاله همراهش باشیم، اسممان جزو نویسندگان مقاله خواهد رفت. مقالهمان درباره طرحوارهدرمانی و cbt ست و راستش اصلا بخاطر همین با نوفرستی این سه واحد را برداشتم. نمیدانم مسیر نوشتن این مقاله چطور پیش خواهد رفت، اما امیدوارم تهش چیز خوبی از آب درآید و خیر باشد. تنها ناراحتی ام آن نمونه ۲۰۰ نفریایست که باید جمع کنم! ۲۰۰ نفر از کجا بیاورم؟ این نمونه گیری های تلگرامی را قبول ندارم اما چاره چیست جز جزع و فزع برای ملت که «پرسشنامه پر کنید تا برای پروژه هایتان، پرسشنامه پر کنند»؟
۲. امروز که بعد از رفتن بچهها در مدرسه مانده بودم، خانم دکتر - مدیر کل مدرسه - سراسیمه مرا صدا کرد و توضیح داد در حالی که داشته از در مدرسه بیرون میرفته، یک دختر را دیده که به سرعت وارد ساختمان پیش دانشگاهی شده و در را محکم روی خودش بسته! وی - خانم دکتر - همچنین اذعان داشت که با اینکه پایش خیلی درد میکرده تا ساختمان پیش دانشگاهی رفته که ببیند آن دختر کی بوده، اما هر چه در زده، کسی در را به رویش باز نکرده :) از من خواست که سریعا باهم برویم و در را باز کنیم و دختر مذکور را پیدا. :] از آقای سرایداری خواهش کردم که در ساختمان را باز کند و خودم تمام کلاسها را گشتم ولی کسی نبود :) البته در حین گشتن کلاس ها حقیقتا قلبم تند میزد، با آن توصیفات خانم دکتر، حس میکردم الان یک دختر وحشی مجنون قرار است به من حمله کند :)) خلاصه داستان جنایی عجیبی بود :))
۳. یکی از دانشآموز هایم پیام داده که «خانم سلام! جهت یادآوری تکلیفی که قرار بود بدید و هنوز ندادید پیام دادم خدمتتون» :) دانش آموز هم دانش آموز های قدیم :)
۴. امروز با یکی از زیرگروه هایم مفصل حرف زدم. خیلی دختر عجیب و بامزه و لطیفی ست. یک تیپ خاص شخصیتی دارد که ترکیبی از هنر و شعر و لطافت و هوش است. رتبهی ۱۰-۱۱ کلاس است که خب حقیقتا مهم نیست و ارزش آدمها اصلااا به آن آزمون زپرتی نیست. کلمات و عباراتهایی که امروز به کار میبرد، شگفت زدهام کرد. مثلا میگفت: «سایه من بعضی وقتها درگیر یه انزوای خودساخته میشم ولی الان حس میکنم اون انزوا دیگه خودساخته نیست و بدون اینکه بخوام توش فرو رفتم. همه دوستام میگن من اون آدم سابق نیستم و این بخاطر اینه که اون جلوهای که توی فضای مجازی از خودم نشون میدادم با الان که مدارس حضوری شده فرق داره و من حس میکنم پذیرفته نمیشم.» خودآگاهی اش عالی بود، عالی! ادا در نمیآورد و نمیخواست بگوید که من خیلی میفهمم! به خودش اشراف کامل داشت و به اطرافیانش. فقط حس میکنم جایش خیلی بین درسهایی مثل اقتصاد و ریاضی و حفظ کردن تاریخ و جغرافیا نیست. تصویری که به او میآید به نظرم این است: ساعتهایش را با صدای شجریان روی صندلی بنشیند و بوم نقاشی را کامل و کامل تر کند. [همچنان که به نقاشی خیلی علاقمند است. حتی روزهای اول باهم راجع به این صحبت کردیم که آیا کار خوبی کرده آمده انسانی و بیخیال هنر شده یا نه! چارهای نداشتم جز اینکه با لحن خوبی بگویم مجبوریم که راه کنکور انسانی را ادامه دهیم!] از قضا وبلاگ نویس هم هست. توی بیان هم مینوشته :) بهش تکلیف دادم توی یک وبلاگ یا کانال تلگرام، هرروز برای خودش هر چه به ذهنش میآید را بنویسد. حتی اگر چرت و پرت و بی محتوا باشد! فکر کنم از پیشنهادم خوشحال شد چون یکسال بود که وبلاگ نویسی را کنار گذاشته بود. من شباهت های کمی به او دارم ولی تلاشم را میکنم که بفهمماش. او دختر لطیف و باهوش و به غایت درونگرایی ست و از اینکه حرفهایش را انقدر بی واسطه به من گفت، خوشحال و شکرگزارم.
۵. امیدوارم خیابان ها و کوچهها و مدرسهها و رودخانهها و آدمهای پیر در حال ورزش ِ تهران امروز و اولین باران پاییزی را در دل خودشان ثبت کنند.
ولی راستش را بخواهید یکی و فقط تنها یکی از دلایلی که نمیخواهم squid game را ببینم [با اینکه هیجان را در هر فیلم و سریالی خیلی دوست دارم]، این است که با حجم خشونت بالایی که دارد باعث میشود که حقیقتا قلبم خراش برداشته و لطافت ذاتیاش به زبری تبدیل شود و شاید هم کلا انقدر نشان دادن خشونت آدم ها را قسی القلب کند.
*البته عاطفه - به خواست خودم - کل داستان را تعریف کرد و همین برای من بس بود.
آقای مشیری! شما پرسیدید «دل که تنگ است، کجا باید رفت؟» و باید بگویم امروز همین سوال به ذهن من هم خطور کرد. شما پرسیدید «تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم؟ شب از هجوم خیالت نمیبرد خوابم؟» و من با همین پرسش متولد شدهام و ۲۱ سال است که با آن زندگی میکنم! شما شعر بسیار دلیِ «ای بازگشته» را با این سوال تمام میکنید «ای جان غم گرفته، بگو دور از آن نگاه، در چشمهی کدام تبسم بجویمت؟» و من هم مدتهای مدیدی ست روزهایم را با همین پرسش تمام میکنم. آقای مشیری خدایتان بیامرزد چه سوال های خوبی میپرسید ولی فکر کنم هیچ کس جواب این سوال ها را نمیداند!
*عنوان از مکالماتم با بچههای یازدهم انسانی وقتی بخاطر سوال خوبشان، مثبت میگیرند.
تصدقتان! شما، شادی لبخندهای خزان زده اید ...
پیرو پست قبلی باید بگویم فالودهای در خانه نداریم و من دارم برای جلوگیری از کلافگی و صد البته هجوم نیاوردن شب، به نوشتن این پست روی آوردم و بعد هم احتمالا بروم یک چارهای برای خودم بیندیشم و کارهای کلاس فردایم را ردیف کنم. که ظاهراً شب دراز است و قلندر بیدار.
گفتم نه نه اصلا بیشتر از این دوام نمی آورم، گفت حتی اگر در فریزر فالوده باشد؟ سکوت کردم. فکر کنم میتوانم کمی بیشتر صبر کنم.
سوگند به روشنایى روز
و سوگند به شب چون آرام گیرد
[که] پروردگارت تو را وانگذاشته و دشمن نداشته است
و قطعا آخرت براى تو از دنیا نیکوتر خواهد بود.
زیرگروه دو سال پیشم پیام داد و گفت سایه! یکبار که حالم خوب نبود، بالای برنامه ام نوشته بودی:«رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند/ چنان نماند، چنین نیز هم نخواهد ماند» و من از همان وقت همیشه این شعر را بخاطر دارم! جواب دادم: دیدی راست میگفتم و آن روزهای کنکور میگذرد؟ :) خندید و تایید کرد.
جدای از کنکور، درستش هم همین است. دوام الحال من المحال. سپیدار میگوید مومن از اتفاقات دنیا نه خیلی خوشحال میشود نه خیلی ناراحت. نمیدانم جملهی خودش است یا کلام معصوم، اما در هر صورت حرف درستیست. امروز به زیرگروه های ناراحت از رتبهی گزینه دویم هم این را گفتم. که اشکالی ندارد اگر برای رتبهی نه چندان خوبمان یکی دو روز عزاداری کنیم، ولی بعد باید بلند شویم، خودمان را بتکانیم و مسیر را ادامه دهیم. چون ما آدمهای جنگیدنیم. همانهایی که بلند فریاد میزنند: «ای روزهای خوب که در راهید! ای جاده های گمشده در مه! ای روزهای سخت ادامه! [زووود باشید!] از پشت لحظه ها به درآیید ...!»