مادرانگی، ولی از زاویهای دور یا شاید ناممکن.
پیرو پست قبلی باید بگویم فالودهای در خانه نداریم و من دارم برای جلوگیری از کلافگی و صد البته هجوم نیاوردن شب، به نوشتن این پست روی آوردم و بعد هم احتمالا بروم یک چارهای برای خودم بیندیشم و کارهای کلاس فردایم را ردیف کنم. که ظاهراً شب دراز است و قلندر بیدار.
بعضی دختر ها تا در یک جمعی به بچه های کوچک میرسند، سریع عنان از کف میدهند و او را در آغوش میگیرند و اوجی بوجی گویان کل مهمانی را با آن بچه سرگرم میشوند. من اینطور نیستم. در نتیجه وقتی آدم ها حس و حالم نسبت به مادر بودن را میفهمند میگویند: «بهت نمیاد!» یک چیزی شبیه به این نوشته را قبل تر ها هم نوشتهام اما دوست دارم کمی مفصل تر بنویسم. اگر صحبتی یا حرفی تکراری بود، عذرخواهم و در ضمن، به این مسئله، آکادمیک نگاه نمیکنم. به درونم رجوع میکنم و آنچه به ذهنم میآید را مینویسم.
من وقتی به پرورش یک موجود دیگر از گوشت و پوست و استخوانم در درونم - به مدت ۹ ماه - و بعد تا ابد فکر میکنم، تمام روحم به پرواز در میآید. حتی این ماجرا برایم به قدری پررنگ است که میتوانم به جای پروسه انتخاب «همسر»، بگویم پروژه انتخاب «پدر بچه هایم!». چون من برای بعضی چیز ها در مورد خودم میتوانم کوتاه بیایم ولی نمیخواهم دخترم آن را متحمل شود. مثال اینکه در مورد یک بزرگوار آنچه وزنه ی سنگین نهایی را روی کفه «نه» گذاشت، سنجیدن تواناییشان برای پدرانگی بود. طبق گفته های ایشان، تربیت فرزند ۹۰ درصد (!!!) بر عهده مادر بود و پدر نقشی سنتی بر عهده داشت. پدر صرفا در جایگاه نان آور خانه بودن و تامین هزینه های بچهها و کاری به کارشان نداشتن بود. ضمن عرض خسته نباشید به آن بزرگوار، باید بگویم که من چنین دیدگاهی نداشتم و ندارم و خب همان شد که با ایشان خداحافظی کردم.
البته من بیشتر از اینکه بخواهم به این فکر کنم که طرف مقابلم «پدر خوبی» خواهد شد یا نه، به این فکر میکنم که آیا مادر خوبی خواهم بود؟ آیا میتوانم پناهگاه دخترم باشم و همپای پسرم؟ راستش نمیدانم. من تلاشم را میکنم که در هر برهه از زمان، آن کاری که باید را، انجام دهم ولی اینکه نتیجه چه از کار دربیاید را خدا میداند. حالا بگذریم. فقط میخواستم بگویم که این مسئله خیلی مهم است و حتی میتوان در چنین تصمیم گیری هایی هم دخیل میشود. بله، مادرانگی. این فکر میکنم میتواند بزرگترین لذت یک زن باشد. من تجربه اش نکرده ام اما با همین از دور نگاه کردن هم میتوانم چنین ادعایی بکنم. چه چیز جز پارهی تن یک مادر میتواند باعث شود از خواب ناز بیدار شود؟ جدا چه چیز جز عشق - آن عشقی که میگویند و در ما هم نیز هست - میتواند چندش آور ترین چیز ها در مورد یک انسان - از دفع و مریضی و چه و چه - را برای انسانی دیگر قابل تحمل کند؟ یادم نیست از کجا ولی شنیدم که مادری میگفت هیچ وقت فکر نمیکردم برای دستشویی کردن یک انسان دیگر دعا کنم!! :) بامزه است ودر حین حال عجیب! بار ها از مادرها شنیدهام که وقتی بچهدار شدند، عادت هایی که فکر میکردند هیچ وقت کنار نمیگذارند به کل از بین رفته. مثلا از یکی دو مادر شنیدهام که بخاطر بچههایشان دیگر از سوسک نمیترسند! یعنی انگار شجاع تر شدند و چیزی شبیه به این. یا مثلا آنهایی که خوابهای سنگین داشتند و هیچ چیز بیدارشان نمیکرد حال با کوچک ترین صدای گریه از خواب میپرند! به نظرم از عجایب خلقت همین مادرانگی ست که در وجود هر زنی نهفته است. خانم صاد یکبار برایم تعریف کرد که وقتی جلوی بعضی مادرهای بی توجه به کودکشان، از مادرانگی میگوید ناخودآگاه اشک میریزند! انگار این حجم از احساسات در درون هر زنی نهفته است. فرقی نمیکند زن دههی ۵۰، ۶۰،۷۰ یا ۸۰. البته من هنوز با جیغ های مداوم یک کودک یک ساله هر روز پست به گریبان نشدهام، من هنوز روزی ۲۵۰ بار «مامان چرا...؟» نشنیدهام، هنوز شب بیداری نکشیدهام [و شاید هیچ وقت هم این اتفاقها برای من نیفتد و کودکی نداشته باشم] فلذا بیرون گود نشستهام و این حرف ها را میزنم. من اما وقتی متنهای زهرا هدایتی - همان خانم ابتکار رنگی خودمان! - را میخوانم میخواهم بال درآورم! خیلی زیباست!
* ادامه این نوشته را راستش در حال حاضر حوصله ندارم بنویسم. میخواستم کلا پاکش کنم، گفتم حیف است. قسمت یک را داشته باشید تا ببینیم چه میشود.
- ۰۰/۰۷/۲۸
در مورد تیکه خواب سنگی واقعا امیدوارم درست از آب در بیاد🚶♀️
خانم هدایتی :)