پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱-۵

جمعه, ۳۰ مهر ۱۴۰۰، ۰۲:۴۸ ق.ظ

۱. یکشنبه با استادِ پروژه پایانی کارشناسی جلسه داشتیم. نمی‌دانم گفته بودم یا نه ولی این واحد را با نوفرستی برداشته‌ام. تا الان که از کرده‌ی خود خیلی هم راضی‌ام امیدوارم تا آخر هم همینطور باشد. هر چند که در هر صورت، استاد دیگری را به او ترجیح نمی‌دهم. گفته بود که امسال تنها سه نفر ظرفیت دارد و ما یک گروه سه نفره‌ایم که با استاد قرار است یک مقاله بنویسیم. من، محدثه و آقای م. استاد گفت که اگر تا پایان چاپ مقاله همراهش باشیم، اسممان جزو نویسندگان مقاله خواهد رفت. مقاله‌مان درباره طرحواره‌درمانی و cbt ست و راستش اصلا بخاطر همین با نوفرستی این سه واحد را برداشتم. نمی‌دانم مسیر نوشتن این مقاله چطور پیش خواهد رفت، اما امیدوارم تهش چیز خوبی از آب درآید و خیر باشد. تنها ناراحتی ام آن نمونه ۲۰۰ نفری‌ایست که باید جمع کنم! ۲۰۰ نفر از کجا بیاورم؟ این نمونه گیری های تلگرامی را قبول ندارم اما چاره چیست جز جزع و فزع برای ملت که «پرسشنامه پر کنید تا برای پروژه هایتان، پرسشنامه پر کنند»؟

۲. امروز که بعد از رفتن بچه‌ها در مدرسه مانده بودم، خانم دکتر - مدیر کل مدرسه - سراسیمه مرا صدا کرد و توضیح داد در حالی که داشته از در مدرسه بیرون می‌رفته، یک دختر را دیده که به سرعت وارد ساختمان پیش دانشگاهی شده و در را محکم روی خودش بسته! وی - خانم دکتر - همچنین اذعان داشت که با اینکه پایش خیلی درد می‌کرده تا ساختمان پیش دانشگاهی رفته که ببیند آن دختر کی بوده، اما هر چه در زده، کسی در را به رویش باز نکرده :) از من خواست که سریعا باهم برویم و در را باز کنیم و دختر مذکور را پیدا. :] از آقای سرایداری خواهش کردم که در ساختمان را باز کند و خودم تمام کلاس‌ها را گشتم ولی کسی نبود :) البته در حین گشتن کلاس ها حقیقتا قلبم تند می‌زد، با آن توصیفات خانم دکتر، حس می‌کردم الان یک دختر وحشی مجنون قرار است به من حمله کند :)) خلاصه داستان جنایی عجیبی بود :))

۳. یکی از دانش‌آموز هایم پیام داده که «خانم سلام! جهت یادآوری تکلیفی که قرار بود بدید و هنوز ندادید پیام دادم خدمتتون» :) دانش آموز هم دانش آموز های قدیم :)

۴. امروز با یکی از زیرگروه هایم مفصل حرف زدم. خیلی دختر عجیب و بامزه و لطیفی ست. یک تیپ خاص شخصیتی دارد که ترکیبی از هنر و شعر و لطافت و هوش است. رتبه‌ی ۱۰-۱۱ کلاس است که خب حقیقتا مهم نیست و ارزش آدم‌ها اصلااا به آن آزمون زپرتی نیست. کلمات و عبارات‌هایی که امروز به کار می‌برد، شگفت زده‌ام کرد. مثلا می‌گفت: «سایه من بعضی وقت‌ها درگیر یه انزوای خودساخته می‌شم ولی الان حس می‌کنم اون انزوا دیگه خودساخته نیست و بدون اینکه بخوام توش فرو رفتم. همه دوستام می‌گن من اون آدم سابق نیستم و این بخاطر اینه که اون جلوه‌ای که توی فضای مجازی از خودم نشون می‌دادم با الان که مدارس حضوری شده فرق داره و من حس می‌کنم پذیرفته نمیشم.» خودآگاهی اش عالی بود، عالی! ادا در نمی‌آورد و نمی‌خواست بگوید که من خیلی می‌فهمم! به خودش اشراف کامل داشت و به اطرافیانش. فقط حس می‌کنم جایش خیلی بین درس‌هایی مثل اقتصاد و ریاضی و حفظ کردن تاریخ و جغرافیا نیست. تصویری که به او می‌آید به نظرم این است: ساعت‌هایش را با صدای شجریان روی صندلی بنشیند و بوم نقاشی را کامل و کامل تر کند. [همچنان که به نقاشی خیلی علاقمند است. حتی روزهای اول باهم راجع به این صحبت کردیم که آیا کار خوبی کرده آمده انسانی و بیخیال هنر شده یا نه! چاره‌ای نداشتم جز اینکه با لحن خوبی بگویم مجبوریم که راه کنکور انسانی را ادامه دهیم!] از قضا وبلاگ نویس هم هست. توی بیان هم می‌نوشته :) بهش تکلیف دادم توی یک وبلاگ یا کانال تلگرام، هرروز برای خودش هر چه به ذهنش می‌آید را بنویسد. حتی اگر چرت و پرت و بی محتوا باشد! فکر کنم از پیشنهادم خوشحال شد چون یکسال بود که وبلاگ نویسی را کنار گذاشته بود. من شباهت های کمی به او دارم ولی تلاشم را می‌کنم که بفهمم‌اش. او دختر لطیف و باهوش و به غایت درونگرایی ست و از اینکه حرفهایش را انقدر بی واسطه به من گفت، خوشحال و شکرگزارم.

۵. امیدوارم خیابان ها و کوچه‌ها و مدرسه‌ها و رودخانه‌ها و آدم‌های پیر در حال ورزش ِ تهران امروز و اولین باران پاییزی را در دل خودشان ثبت کنند.

  • ۰۰/۰۷/۳۰
  • سایه

نظرات (۶)

سرپرستی دانش اموز شما را به عهده میگیریم

پاسخ:
فعلا که تحت تکفل خودمه :)

برای پرسشنامه آدم ها با چه رده سنی یا ویژگیو نیاز دارین؟شاید بتونم کمک تون کنم.

 

من وبلاگشو می خوام :(

پاسخ:
نمی‌دونم هنوز نگفته استادم. فعلا مرحله مطالعه‌ایم، ولی فک کنم باید کمک بگیرم از همین وبلاگ و فلان :((

آقاااااا ریحانه، اتفاقا داشتیم باهم بحث می‌کردیم، بعد گفت آره من اتفاقا دوست وبلاگی تو بیان پیدا کردم، از طریق اینکه اونم معلمش خانم رحیمی پور بود و فلان و ... اینا. گفتم احیانا اسمش ریحانه و ترنج نبود؟ گفت چرا فک کنم خودشه :))) من که ندیدم وبلاگشو ولی ظاهراً با تو دوست بوده :) حالا شایدم اشتباه گرفته نمی‌دونم :)

حتما! :)

 

واهایییی فهمیدم کیو میگین :)) خیلی وقته نمی نویسه :( فکر کنم حتی لاگینم نکرده از پارسال. بهش بگین ریحانه همچنان منتظره.🤧 خبر خوبی بود که منو دوست خودش حساب کرده :)

پاسخ:
آره خلاصه دنیا همینقدر کوچیکه :) میگم بهش حتما :*

ته 2چی شد؟؟؟

منو با اون دختر زیبا اشنا کن یه جوری اقا! 

پاسخ:
هیچی گفت:« دخترم پس حواست خیلیییی به بچه ها باشه:))))»
باور کن مدل هنری خاصیه، خیلی لطیف و گوگولیه. بیوی واتسپش این بود: «اغوش طلب امیدگرا» یا یه همچین چیزی

خدای من:'' ') کاش باهاش فلسفه داشتم. ینی باهام فلسفه داشت! :))) 

پاسخ:
باید میفرستادمش آن :))

وااااااقعاااا. خوراااکشه

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">