از ظهر عاشورا، جهت ثبت.
تا نماز صبح بیدار بودم. حدود ساعت ۵ خوابیدم و به نماز ظهر عاشورا نرسیدم. صدای گریه و عزاداری از پنجره میآمد. نمیدانستم تا قبل از پایان مراسم میرسیدم یا نه، دلم را به دریا زدم و گفتم ۵ دقیقه بودن در آن جمع هم غنیمت است. شال و کلاه کردم و از خانه زدم بیرون. [تا اینجا را داشته باشید.]
چند وقت پیش - سر انتخابات - دیدم یکی از فالوور هایم از بَنری که در خیابان اصلی مان زده اند یک استوری گذاشته. استوری اش را به پدر و برادرم نشان دادم که مطمئن شوم همین بنری ست در محله ی ما زده شده. آنها تایید کردند و من به او ریپلای زدم و گفتم فلان خیابان است؟ گفت بله! خلاصه فهمیدیم که ما ساکن کوچه سوم و آنها ساکن کوچه نهم هستند. جالب بود و بامزه. من به آدم هایی که نمیشناسم فالو بک نمیدهم. او دوستِ دوستم بود و به سبب اینکه خیلیها او را فالو کرده بودند، فالو بک داده بودم. دوباره چند شب پیش دیدم از مراسم محرم مسجد هم استوری گذاشته. با خنده همان شب ریپلای زدم گفتم تو هم آمده ای؟ گفت آره و دوباره شروع کردیم به صحبت کردن.
[دوباره برگردید به ظهر روز عاشورا] در حین تند تند آماده شدن برای مراسم امروز ظهر دیدم پیام داده من توی مراسمم اگر آمده ای بگو همدیگر را ببینم! سرتان را درد نیاورم، یکدیگر را دیدیم، خیلی هم پسندیدیم :)) و بعد از اتمام مراسم، یک دور کل کوچه ها را با هم پیاده رفتیم و از هر دری صحبت کردیم :) گفتم من همه جوره پایه ی پیاده روی و پارک و همهچیز هستم. خواستی بروی بیرون بگو من هم میآیم! اتفاق خوبی بود. دختر خیلی خوبیست. یکسال از من کوچک تر است و دانشجوی پزشکیست. ظاهراً هممدرسه ای دبستانم بوده. به هر حال که از پیدا کردن یک دوست جدید و همینطور یک همپای نزدیک خیلی مشعوف شدم.
- ۵ نظر
- ۲۹ مرداد ۰۰ ، ۱۱:۳۵