پست درونشهری
هشدار: خطر سر رفتن حوصله.
برای نوشتن این پست، صبر نکردم که برسم خانه و سر فرصت تایپ کنم. همینجا نشسته ام توی یک پارک کوچک. چرا که کلمات در سر من چون چشمهای جوشان یکهو به خروش میآیند و اگر همان موقع محلشان نگذارم، قهر میکنند و میروند و تا مدت ها پیدایشان نمیشود.
هفتم محرم الحرام، حوالی ساعت پنج، رو به پیتر - همان کبوتر توی کهف که باهم رفیق شده بودیم و حالا دلم میخواست پیتر صدایش کنم - کردم و گفتم: تو میدانی نامه هایی که توی کهف میاندازم را چه کسی بر میدارد؟ با همان لحن بیتفاوت همیشگی گفت حالا بشناسم! مگر اسمش را بگویم تو میشناسی؟ دیدم حق میگوید. خیلی پیگیر نشدم. چند لحظه ای سکوت بینمان حاکم شد و گفت: ولی کار خوبی نمیکنی هی کاغذ میندازی توی گلدان های خشک! اگر قرار باشد هر کسی یک تکه نامه بیندازد توی گلدان ها که سنگ روی سنگ بند نمیشود! گفتم میدانم. شرمنده ام. ولی چه کارشان کنم؟ با چشم های عسلی اش نگاه عاقل اندر سفیهی انداخت و هیچ نگفت.
به تهران زیر پایم خیره شدم. به برج میلاد، به خانه و آپارتمانهای برافراشته ی ولنجک، به دختر و پسری که کنار هم نشسته بودند و ریز ریز میخندیدند. مدت ها همانجا نشستم. فکر کردم. خیلی فکر کردم. به نیابت از همان پنج شهید و شهید نوید صفری یک زیارت عاشورا خواندم، کوله ام را انداختم پشتم، هندزفری را گذاشتم و راهی شدم. چند دفعه ست که موقع برگشت، مسیر طولانی البرز دوم تا دانشگاه شهید بهشتی را پیاده میروم. پلی لیست محرم را باز میکنم، از «یارا، دلبر و دلدارا، ماه جهان آرا ...» شروع میشود. به خوابگاه دانشپژوهان متاهل که میرسم مطیعی دارد «باز همان نسیم آشنا» را میخواند. جلوی کوی پسران «حسین معنی آزادی» پخش میشود. یک جایی کنار خوابگاه پسران، درختیست که میوه های سبز رنگی دارد. میوه هایی شبیه زیتون. زیتون نیست ولی شبیهش است. هر بار که کنارش میرسم چند دقیقه ای مکث میکنم بلکه بتوانم حدس درستی درباره میوه بزنم. اما چیزی به ذهنم خطور نمیکند. مسیر را دیگر بلد شده ام. راه را پیاده میروم تا نزدیک های دانشگاه. برایم مهم نیست اگر چادرم از نشستن روی جدول ها خاکی شده، برایم مهم نیست اگر کنار بوستان نور که میرسم میروم جلوی آبپاش چمن ها و خیس میشوم، من فقط کوله ی مشکیام را میندازم و آن مسیر را طی میکنم. با رویا و خیال های خودم. شاید اگر روزی همپایی داشتم - مثلا سپیدار بود - بیشتر هم پیاده میرفتم و یک چیزی هم وسط راه میخوردم یا میایستادم برای سگ های آن ساختمان نیمهکاره چیزی میانداختم. ولی تنها، همینقدر از دست من بر میآمد که سراشیبی البرز دوم تا نزدیکی بلوار دانشجو را متر کنم در حالی که پویانفر میخواند «زندگی، با غم تو سر میشه ... گریه هام آب رو آتیشه ... ای تموم باورم حسین ...» و من دستانم را به بند های کوله ام محکم گرفته ام.
موقع خداحافظی با آن پنج شهید گفتم این رسم مهمان داری نیست. من دو سال است که گاه و بیگاه مهمان شمایم، میشود این یکبار بگویید آقایتان حسین به من نگاهی بکند؟ میشود بخواهید دستان چاره سازش را به سر ما بکشد؟ من از او دورم، خیلی دور ... شما - این پنج شهید بزرگوار! - راه نزدیکتری به آن محبوب حقیقی میشناسید؟ چون «الما عنده حسین، آخرته لوین ...»
پ.ن: به پیتر گفتم کمی بیا نزدیک تر میخواهم یک عکس بگیرم! با آن پاهای نارنجی اش آرام آرام نزدیک شد. عکسی گرفتم و نگاهش کردم و گفتم خوب نیفتادی! نیمرخ شو که چشم های عسلیات خوب بیفتد! وقتی از چشمهای عسلیات برای بقیه تعریف میکنم باور نمیکنند! این بار درست ایستاد. عکس گرفتم. من خیلی از لحظاتم عکس نمیگیرم. این عکس را هم گرفتم که اینجا بگذارم و بدانید پیتر الکی نیست و ما واقعا سر و سری باهم داریم.
- ۰۰/۰۵/۲۶
با الما عنده حسین انقد گریه کردم که خدا میدونه.
یه کانال بزن این نوحه خوبا رو بذار توش
من که به هر چی رسیدم «به خونه برگردیم. خونه اغوش حسینه، مگه نه؟!» بود -_-
تهی از مفهوم. اه