شرح حال.
غمی روی دلم سنگینی میکرد، توی معده ام وول میخورد و به چشم هایم میزد. نمیدانم شب بود، استیصال بود، دلتنگی بود، هر چه که بود به نظر میرسید تا زمانی که بارقههای نور طلوع فردا صبح از مشرق به منزل مان برسد، مهمان من باشد.
شب بود. خانه هجوم میآورد و من، دختر ۲۱ ساله ای بودم که به سبب مناسبات جنسیتی نمیتوانستم ساعت ۹:۴۵ شب، تنها از خانه بروم بیرون. نه که معترض باشم و غر بزنم! حقیقتا کوچه پس کوچه ها تاریک است و خطرناک. البته من از این چیز ها نمیترسم. اما به هر جهت. تنهایی بیرون رفتن آن وقت شب اصلا صلاح نبود اما دل من صلاح نمیفهمید. دل من صلاح اگر میفهمید این هفته درست درسهایش را میخواند. دل من صلاح اگر میفهمید ماهها خودش را درگیر نمیکرد. دل من صلاح اگر میفهمید که تنگ نمیشد. دل صلاح چه میفهمد!*
خودم را با کتاب شخصیتِ فیست، سرگرم کردم. صدای عزاداری از پنجره ی اتاقم به گوشم رسید. از اتاق پریدم بیرون و پرسیدم مگر شب ۱۱م هم در کوچه ی پنجم روضه است؟ جواب سوالم واضح بود. انگار کسی مرا به بیرون از خانه دعوت کرده بود. اتفاقا این بار ساعت ۹:۴۵ دقیقه شب به کوچه پس کوچه های روشن و امنِ روضه ی آقایمان حسین - علیه السلام. از کوچه ی ما - سوم - تا کوچهی پنجم راهی نیست. به اندازه ی یک مانتو پوشیدن و روسری سر کردن است. به اندازه ی یک چادر خاکی روی سر انداختن و در خانه را بی اختیار محکم بستن.
رسیدم. چراغ های خیابان خاموش بود اما نور شمعها روشن. شمعها میسوختند، دل من هم. بهخاطر نمیآورم روضه خوان چه میخواند. هر چه که میخواند درست غمِ جا خوش کرده روی قلبم را هدف گرفته بود. میخواند و من ذره ذره بیشتر توی خودم فرو میرفتم. میخواند و دقیقا روی زخم ِ دلتنگی بتادین میریخت. نمک را خالی میکرد. ولی خوب بود. اگر میتوانستم تا ابد همانجا میماندم. من امشب در حال دیوانه شدن بودم. شاید هم کار از کار گذشته بود. انگار عقل و قلبم در هم تنیده شده بود. نمیتوانستم آنها را از هم جدا کنم. نمیدانستم درست چیست؟ غلط چیست؟ انگار همه چیز در هاله ای از ابهام فرو رفته بود، انگار همهچیز خاکستری شده بود و من مانده بودم که باید سیاه را از سفید تشخیص میدادم. من مانده بودم و ندانستن اینکه الان وقت جنگ است یا صلح؟ وقت ایستادن است با وقت برجای نشستن؟ من مانده بودم و قلبی که میتپید و ناخودآگاهی که خودش را در خواب هایم به رخ میکشید و اضطرابی که دست از سر من بر نمیداشت. من مانده بودم که بین امیدواری و ناامیدی کدام را انتخاب کنم؟ رو به روی من آغوش شخصی باز بود که من نمیدانستم واقعیت است یا سراب؟ گفتم که. نمیدانم چه بود. شب؟ استیصال؟ دلتنگی؟ هر چه که بود، کاری بود.
روضه که تمام شد، کفش هایم را نصفه و نیمه پوشیدم و با طمأنینه به سمت خانه راه رفتم. هیچ عجله ای نبود. هیچ کششی به سمت خانه نداشتم. دست هایی نامرئی پایم را خلاف جهت میکشیدند. چاره ای نبود. باید میرفتم و به در و دیوار سلام میکردم. امشب من حرفهایم را زدم. خوب یا بد، گله یا تشکر، همه را گفتم و قلبم را جایی زیر آسمان شب یازدهم روی فرش های قرمز رنگ جا گذاشتم. الان هم که میبینید نمیتوانم بخوابم، بخاطر این است که فیلمی که دو ماه است دانلود کرده ام را گذاشته ام که ببینم مگر گذران شب، راحتتر شود. امیدوارم این فیلم برای امشب انتخاب مناسبی باشد. هر چند که میدانم آخرش بد تمام میشود ...
«میسوخت به آتش جدایی ... نه دود در او، نه روشنایی!»
*ولی من قبلتر ها گفته بودم به دلم ایمان دارم. هنوز هم دارم. «کار دل شک بر نمیدارد».
پ.ن: برای منتشر کردن این نوشته خیلی دلدل کردم. نمیدانم با خواندن آن چه حسی به شما دست خواهد داد. شاید اول از همه بگویید خاک بر سرم که با وجود کرونا رفته ام هیئت، شاید حس کنید یک دختر بدون تعادل لوس ننرم، شاید حس کنید چقدر آسیب پذیرم. اما دست آخر به این نتیجه رسیدم که مهم نیست آدم ها چه فکر میکنند. اگر این حرف ها را نمیگفتم، بیشک امشب همه چیز سخت تر بود. حتی اگر هیچ کس آن توصیفات اضافی و نامفهومم را نفهمد، حتی اگر بعد خواندنشان بگوید: ینی چی؟ یا حتی اصلا نخواند هم مهم نیست. من باید مینوشتم ...
- ۰۰/۰۵/۲۹