روزمرگی
این روز ها - همانطور که میدانی، یا شاید هم نمیدانی - فکر تو در سرم چرخ می خورد و از بین کار های مدارس و دانشگاه و جلسه می گذرد و می رسد به دست هایم و هدایتشان می کند به این صفحه که بخواهم بنویسم.
راستش به نظرم انقدر مستقیم و بی کنایه نوشتن از تو کار خیلی درستی نیست ولی من دیر زمانی ست از بند استعاره ها آزادم و حرف هایم را رک و پوست کنده می نویسم. من دیگر لزومی در به کار بردن هیچ تشبیهی نمی بینم. کلمات من سعی می کند صریح باشند. فلذا بخاطر صراحت کلامم بر من خرده نگیر.
امروز خیلی جدی با محیا نشستم و درباره سال بعد صحبت کردم. شرح وظایفم و این که چه کار باید بکنم را نوشتیم. سنگین بود. با وجود ترم ۷ و تدریس و کنکور ارشد، واقعا سنگین بود. یکهو گفت: «به این کار ها میرسی؟؟» کمی فکر کردم و گفتم که مجبورم! به راستی چه کسی این اجبار را بر من تحمیل می کند؟ سوال خوبی ست. خودم!! این داستان «سر خودم را شلوغ کردن» را باید کمی بررسی کنم.
- ۰۰/۰۴/۰۱
تو از سرشلوغی استفادهی ابزاری نمیکنی؟ مثلا جهت فرار.
یا کلا سرشلوغی به عنوان یه چیز مستقل رو میپسندی؟