پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

روح لاعلاج

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۰۸ ق.ظ
راستش الان اصلا وقت مناسبی برای پست گذاشتن نیست. دیر وقت است و من فردا خیلی کار دارم. البته چندباری هم آمدم این وسط مسط ها بنویسم، صفحه را هم باز کردم ولی کلمات لج کرده بودند. بیخیال شدم. هر چیزی که می خواستم بنویسم درباره ی ضمیری به نام "تو" بود ولی از وبلاگ هایی که کل پست هایشان را عاشقانه ها و استعاره ها پر کرده اند خوشم نمی آید. اینجا هم کم کم داشت به همچون جایی تبدیل می شد فلذا شمشیر را غلاف کردم. البته غلاف کردن شمشیر باعث می شود کمتر حرفی برای گفتن داشته باشم. مثلا صفحه را یاز کردم که بنویسم :"روزی یک جای این تهران شلوغ بهم بر می خوریم، روزی که فکرش را هم نمی کنیم" ولی پاک کردم. آمدم بنویسم: "به باد گرم تابستانی که بین موهایت چرخ می زند و رد می شود، حسودی ام می شود. به اشعه های خورشید که به پیراهن اتوشده ات می خورد هم حسودی می کنم. وقتش نیست در بیویت بنویسی "و من شر حاسد اذا حسد؟🧿" ولی پاک کردم. آمدم بنویسم که حقیقتا چند وقت است اینطور بیخیال منطق شده ام و احساسات را آورده ام سر کار؟ ولی ننوشتم. چون اینها مهم نیست عزیز من. ولی دو امتحان فردای من مهم است. کلاس ساعت 3 و کارگاه ساعت 4 من مهم است. برنامه ریزی و هماهنگی کار های سال بعد مهم است. تو در رده بندی قلب و ذهن من در مقایسه با کار های این چند وقتم در رده های آخر قرار می گیری. البته برای تو که خیلی فرقی نمی کند. تو روحت از احساسات من خبر ندارد، ولی خب روح من چند وقتی ست بخاطر جنابعالی مریض شده، چند روزی پیش هم بردمش دکتر که معاینه اش کند ببیند کاری می توان برایش کرد؟ ببیند می تواند احساساتش را در نطفه خفه کرد؟ ولی متاسفانه دکتر در حالی که داشت عینکش را بر می داشت گفت: "فقط براش دعا کنید ... کاری از دست ما بر نمیاد ..."
  • ۰۰/۰۴/۰۳
  • سایه

نظرات (۵)

پسرا اینطور موقع‌ها یه نصیحت خیلی مشهور به هم میکنن، لامذهب عجیب جوابه!

نمی‌دونم چرا بین شما دخترا هنوز جا نیافتاده.

پاسخ:
ذهنم جاهای مختلفی رفت، کدوم منظورتونه؟
  • صابر اکبری خضری
  • سخت نگیرید بلاخره آدمیزاده یه روز اینجور یه روز اونجور... ایشالا قلب و روح همه شفا پیدا کنه

    پاسخ:
    ان شاء الله ..

    باز خدا رو شکر شمشیرو غلاف کردی :)) 

    پاسخ:
    وای ینی اسکار کامنتای این پست مال تو :))
    خودمم اومدم بنویسم دیدید خیلی ریز هر چی میخواستم بنویسم رو نوشتم :)))

    :))

    بعد رفتم نگا کردم پستام همه عاشقانه و استعاری نباشه! :| فعلا انتخابات بود، ولی برنامه ازین به بعد کما فی‌السابق، عاشقانه‌ و پستای مبهم مسخره ست. هر کی هم نمی‌خواد جم کنه از وبلاگم بره. -__-

    پاسخ:
    نههه اتفاقا منظورم اون مدلی نیست، وبلاگ شما تاج سر ماست بابااا =)))

    ولی این احساسات، قشنگن! شاید سردرگمی‌هایی که همراه این احساسات هستن، نذارن قشنگی‌شون حس بشن ولی آدم وقتی ازش رد بشه میفهمه چقدر خوب بودن!

    و حتی همین احساسات، انرژی وصف ناپذیری برای انجام دادن کارهای زیاد و دو تا کلاس و کارگاه و امتحان و ... واسه‌ی آدم میسازن که بعد یه روز به‌ خودت میای و میگی من چجوری میتونستم این همه کار رو باهم انجام بدم، درحالی که فکرم هم به شدت درگیر بود؟-_-!!

    پاسخ:
    بعضی از این احساسات انرژی میدن و خیلی باهات موافقم :) همین احساسات باعث میشن منی که صبح بیدار شدن برام سخته صبح زووود بیدار شم. ولی بعضیاشون حقیقتا انرژی می گیرن. و باعث میشن آدم تا 2-3 بخوابه حتی :))
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">