نامه ای به دخترکم، فندق زیبا
حاء نازنینم، خداحافظ. دیدار ما به قیامت.
رونوشت شود به : میم صاد و میم هـ عزیزم، پسرکانم.
- ۰ نظر
- ۱۶ آذر ۹۹ ، ۰۲:۴۱
حاء نازنینم، خداحافظ. دیدار ما به قیامت.
رونوشت شود به : میم صاد و میم هـ عزیزم، پسرکانم.
امشب اصلا حوصله ی انجام دادن پروژه ی غباری را ندارم. نه که بی حوصله باشم، حوصله ی این یک کار خاص را ندارم. و البته حوصله ی برنامه ریختن برای بچه هایم را هم. و همینطور حوصله ی مرور درس 7 اقتصاد برای دهم هایم. دلم می خواهد شربت بیدمشک بخورم، درس های قشنگ بخوانم، ویدیو های خوب در یوتیوب ببینم و یک سریال زیبا شروع کنم و همه ی کار های واجب را موکول کنم به فردا که در هول و ولای طرح امتحان روان بچه های یازدهم، وقت دکترم، کلاس های جبرانی مدرسه و دانشگاه این ها هم بشود قوز بالا قوز و به خودم بگویم دختر حداقل این یک کار را انجام می دادی! فازت چه بود!
من رفتم شربت بیدمشکم را بخورم.
به زیرگروهم می گویم حس یک مادر اردک را دارم که دارد جوجه اردک هایش را آماده می کند که وارد دریاچه شوند :) می گوید دیگر اردک کبیر شدی :) چند سال دیگر احتمالا حس مادربزرگ - نوه را دارم.
It's hard for me to say that I'm jealous of the rain that falls on your skin. its closer than where my hands have been. =}
یک سر موی تو را - ای بلاگ - به هزار تا بلاگفا و پرشین بلاگ و فلان نمی دهم. و قول می دهم که به تو ای معشوق حقیقی! با نوشتن در جای دیگر خیانت نکنم. پیش ما رسم شکستن نَبُود عهد و وفا را.
*This post contains some spoiler content of "the imitation game"
چه می کنم؟
این روز ها سعی می کنم قدر ساعت خواب تنظیم شده ام را بدانم. هر چند بعضی شب ها با میم کمی بیشتر بیدار می مانیم - یا شاید بهتر است بگویم میم انقدر سر به سرم می گذارد که خوابم را می پراند، ولی سعی میکنم کمال گرایی ام باعث نشود بخواهم «تمااام شب» را بیدار بمانم. قسمت سریال/فیلم بین ِِ مغزم فعلا خالی ست و دنبال یک سریالم که در مودم بگنجد. شاید هم ادامه ی مانی هایست را ببینم. چند روز پیش به سرم زد و برای بار دوم The Imitation Game را دیدم. و خب این فیلم از همان بار اول هم برای من طعم گسی داشت چه برسد به بار دوم. هوش آلن تورینگ و شکستن انیگما در کنار اتفاقات بعدش، سکوتشان، پایان جنگ، همه باعث می شد این فیلم برایم ترکیبی از pain and pleasure باشد. به این فکر میکردم که کاش آلن آن گذشته ی سخت را نداشت - البته اگر در فیلم درست روایت شده باشد - و کاش کریستوفر حمایتش نمی کرد [ که - حداقل به نظر من - این گذشته میتواند هوموسکشوآل بودنش را توجیه کند] و اگر هوموسکشوآل نبود، هورمون تراپی هم نمیشد و اگر هورمون تراپی نمیشد با سیانور خودش را نمی کشت. ولی خب این زندگی است! همانی که من را هم این روز ها با خود می کشاند. همانی که مرا - علی رغم پذیرش خودم و بنابر تایید خانم صاد - یک سال و ۷ ماه درگیر موضوعاتی حل نشده و سر به مهر کرده است. کمی پا در هوایم و کمی امیدوار. چون آدمی به امید زنده ست و البته کاش نبود! کمی نمی دانم و می دانم. کمی هستم. و نیستم. اما به هر حال نصفه و نیمه بودن، از هرگز نبودن بهتر است. و من این روز ها کاملا «نصفه و نیمه» ام.
کوچه نه، ولی ذهن من پر از رد قدم های توست.