.
من واقعا نمی فهمم سر کلاس فلسفه علم چه می گویند و اصلا چه می خواهند. دستم را می گیرم روی سرم و عرض می کنم وات د هل؟
- ۰ نظر
- ۲۹ مهر ۹۹ ، ۱۱:۲۴
من واقعا نمی فهمم سر کلاس فلسفه علم چه می گویند و اصلا چه می خواهند. دستم را می گیرم روی سرم و عرض می کنم وات د هل؟
حس می کنم حافظ وقتی داشته مصرع اول این شعر «به می عمارت دل کن که این جهان خراب/ بر سر آن است که از خاک ما بسازد خشت» می گفته، بعدش بلند داد می زده: "عجب گیری کردیم تو این جهان خاک بر سر. داداش اون پیاله رو سر راه با خودت بیار."
حتی پوتوس های جان سخت رو به روی پنجره آشپزخانه که یکسال پیش از کلاس بچه ها اوردمشان خانه هم دارند خشک می شوند. ببین کار ما به کجا کشیده!
۱. نشستم کلی فکر کردم که برای بچه های دوازدهم مجازی ام، چه کنم که هم خدا را خوش بیاید هم مرا و هم آن ها را! قبلا با هر برنامه هفتگی حضوری، یک رنگ و لعابی یا نوشته ای به جدولشان اضافه می کردم و از این خشک بودن در میآمد. اما الان حتی همچین کاری هم نمی شود کرد. هر چقدر هم صفحه ورد را خوشگلیزاسیون کنی، به درد نمی خورد. رفتم برایشان ۸ خوراکی خریدم و روی هر کدام یک نوشته گذاشتم. یکی مخصوص روز بعد ازمون، یکی مخصوص روز مطالعه، یکی مخصوص بعد کلاس آقای بهادر. همینطوری تا ۲۱ روز با ۸ خوراکی سر می کنند :) به نظرم دوست خواهند داشت. البته اگر بروند مدرسه و تحویل بگیرند!
۲. یک بچه ی کمال گرای فرهیخته ی فوق العاده مسئولیت پذیر دارم که امسال بخاطر حجم فشاری که به خودش وارد کرده آنقدر ها نمی تواند انرژی بگذارد و کامل درس بخواند. با محیا تصمیم گرفتیم به عنوان تکلیف و جزوی از برنامه، برایش تفریحات مورد علاقه اش را بگذاریم. مثلا ۱/۳۰ دیدن انیمیشن کوکو، ۱/۰۰ خوردن کیک هویج و چای در کنار خانواده، ۳۰ دقیقه مطالعه شعر و سرودن یک شعر کوتاه! یکبار سیما هم یک نسخه ی این شکلی برای من پیچید! اجازه داد یک روز کامل مدرسه نیایم و بروم کلی عشق و حال و تفریح! صبح با خانواده رفتیم ریبار کافه و یک صبحانه ی خیلی مفصل و زیبا خوردیم و بعد هم یادم نیست کجا رفتیم و چه کردیم ولی آن روز خیلی به من چسبید.
۳. آه کیک هویج. و ما ادراک ما کیک هویج.
ز تمام بودنی ها، همه از آن ِ من شدند جز تو. نفرین خدایان آمون نثارت!
آه فرزندم! برای نوشتن درباره کُد یک، هنوز زود است. خیلی زود.
من انقدر جلو آمده ام که تقریبا راه جدیدی رو به رویم نمی بینم. من خیلی از مرز ها را رد کرده ام. من خیلی از قبح ها را شکسته ام. من خیلی ادب را زیر پایم له کرده ام. خیلی صبرم را کشته ام که حال می توانم تمام خشمم را از عمق معده ام بکشم بیرون و بیندازم جلوی آدم ها. من می توانم زندگیم را پای انتقام و لج بازی های بچگانه تلف کنم! نه که بخواهم ولی می توانم! اگر کسی به من می گفت که روزی این کار ها را خواهم کرد و این حرف ها را خواهم زد و این اتفاق ها برایم میفتد، با پشت دست می زدم در دهانش که این چه حرف هایی ست که می زنی! ولی خب.