Moral of the story
فکر کنم بعد کلاس امروز دکتر قربانی بار دیگر به خود یادآوری کرد: بخاطر همین چیز ها بود که با بچه های کارشناسی کلاس نمی گرفتم. همین یکی را هم اشتباه کردم!
- ۰ نظر
- ۱۱ اسفند ۹۹ ، ۲۲:۵۴
فکر کنم بعد کلاس امروز دکتر قربانی بار دیگر به خود یادآوری کرد: بخاطر همین چیز ها بود که با بچه های کارشناسی کلاس نمی گرفتم. همین یکی را هم اشتباه کردم!
با برادرم نشستیم قیمت سفر به کره جنوبی و سوییس را درآوردیم، فهمیدم که ان شاء الله اگر صد- صد و بیست سال کار کنم و حقوقی معادل یک درمانگر پر مراجع را داشته باشم و از حقوقم، هیچ چیزی هم بر ندارم و دست نخورده بگذارم همانجا بماند، آنوقت است که می توانم مستقلا به کره جنوبی رفته و عشق و حال کنم. فلذا من برم درسم را بخوانم ارشدم را قبول شوم و بعد ارشدم را بگیرم که بعد استارت کار درمانگری را بزنم و وقتم را در این وبلاگ تلف نکنم. بآی.
بیان آمار بازدیدش را درست نشان نمی دهد. اگر آشنایی پیدا کرده اید و آی پی شما برایش لو رفته، الان بهترین وقت است که آرشیوش را مرور کنید. تا مطالب آموزشی دیگر، بدرود.
من باید با کسی ازدواج کنم که سریال قورباغه و امثالهم مورد علاقه او نباشد :}
آدم ها که به کسی احساس پیدا می کنند، رسیدن به او را تصور می کنند. تمام لحظات خوبی که می توانند با او داشته باشند، تمام لبخند ها، کوچک ترین اشاره ها، کوچک ترین حرکات را به خاطر می سپارند. [البته اگر عاشق خوبی باشند!] ولی میخواهم فقط یادآوری کنم که چه بسیار داستان های کوتاهی که اینطور گفته شدند: «اره فلانی خیلی اون دختره/پسره رو می خواست ولی خب نشد» ، «اون دو تا همو میخواستن ولی قسمت نشد» ، «دوسش داشت ولی نشد، شرایطشون جور نشد».
همیشه به کسی که می خواهیم نمی رسیم. چون خدای عاشق های به هم رسیده، خدای عاشق های بهم نرسیده هم هست. [پست در مورد خودم نبود. واضح است.]
اگر جواهری جواب دایرکتم را بدهد و با سر کلاسش رفتن موافقت کند، یک دور کل اهالی بیان را - به قول محسن در آبنبات هلدار - شِرینی مِدَم!
هیچ خبرتان هست که چاکلز چیپس غلات عسل و خردل زده و از قضا مزه ی خوشی دارد؟ گمراهی تا به کی؟