پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۲۱ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

آن روزگارانِ دوره ی ۲۴.

دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۳۵ ب.ظ

هفته ی قبل کنکور، سر آن دیوانه بازی سازمان سنجش که «تعویق افتاد! نه نه اشتباه شد تعویق نیفتاد!» مونا با حال بد بهم زنگ زد و از تعویق افتادن کنکور اظهار ناراحتی کرد و من واقعا بسان مادری که بچه اش (سازمان سنجش) خرابکاری کرده و فرش خانه ی مهمان را خیس کرده است، چیزی نداشتم بگویم و فقط از طرف سازمان سنجش شرمنده ی این بچه ها بودم. مکالمه ی مان به «به نظرت ساندیس هنوزم کارخونه ش چیزی تولید میکنه؟» و «شما ساندیسو از ته نی می زدید یا از سر؟» ختم شد و با خنده تلفن را قطع کردیم. برای خودم خاطره ی بامزه ای بود. خواستم ثبتش کنم.

  • سایه

در ۷۴۱ مین پست، فرمودم که:

دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۲۸ ب.ظ

لطفا حق امتیاز نوشته های دیگران را برای خودشان نگه دارید. جدای از شوخی.

  • سایه

همیشه بعد از صحبت تلفنی با پنج بچه [که میانگین هر کدام بین ۳۰ تا ۶۰ دقیقه طول می کشد] چنان حس رهاییِ ناشی از انجام شدن یک کار بزرگ را دارم، که کریستوف کلمب بعد از کشف قاره آمریکا نداشت! [الان یک بانمکی کامنت میگذارد که کریستف کامل که قاره آمریکا را کشف نکرد! آنجا از قبل مردمانی زندگی می کردند و کشف شدن نداشت! ای غرب زده مزدور!]

من قبلا یک روز که مدرسه می رفتم، در همان روز نتایج را با بچه ها تحلیل می کردم، صحبت می کردم، دعوا و تشویق می کردم، برنامه یک هفته شان را هم می ریختم، گل و بلبل هم می کشیدم، ساعت ۳ هم روانه شان می کردم به سمت خانه! در طول هفته هم در تماس بودیم و این روند واقعا فرسایشی نبود. ولی مجازی شدن کارم را دو برابر کرده! یعنی یک روز می روم مدرسه و معمولا فقط یک نفر از بچه هایم آنجاست. بعد یک روز دیگر با بقیه شان تلفنی حرف می زنم و یک روز دیگر برنامه می دهم! [چرا یکجا انجام نمی دهم؟ برنامه زمانی بچه ها نمی گذارد یک روز برنامه بدهی، حرف بزنی و تحلیل کنی.] امید است این روزگار کرونایی برای مدارس زودتر تمام شود ولی برای دانشگاه نه :))) دانشگاه نرفتن ۸ صبح هنوز کیف خودش را دارد :)))

  • سایه

این داستان: جهاد اکبر

دوشنبه, ۲۷ بهمن ۱۳۹۹، ۰۵:۱۲ ب.ظ

در شرایطی که اصلا نه باید شیر بخورم، نه قهوه و نسکافه و نه سس کارامل داریم و نه فرنچ پرس، خیلی زیاد هوس آیس کارامل ماکیاتو کرده ام. هیچی ام نه و آیس کارامل ماکیاتو که یکبار هم بیشتر نخورده ام :$ چیست این آدمیزاد!

  • سایه

.

يكشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۹، ۰۸:۲۶ ب.ظ

چقدر دره بمانم به قله خوش باشم؟

به پای دامنه ها از سکوت بنویسم؟

چقدر دست من از پا درازتر باشد؟

برای آمدنت هی قنوت بنویسم؟ ..


*رضا احسان پور

  • سایه

- خانم به مولا علی که می خوامتون!

- خانم نامزدتون کیه؟ [این را بی مقدمه تایپ کرد. وسط درس!]

- خانم حیف که شمارو نمی بینم براتون کادوی ولنتاین بیارم!

- خانم من میکروفونم روشن باشه، طوطیم بیشتر از خودم حرف میزنه!

- خانم میشه برم wc؟ [تایپ کرد. باز هم وسط درس.]

  • سایه

قبل از کپی پیست، بنگر چه کسی را کپی پیست میکنی؟

يكشنبه, ۲۶ بهمن ۱۳۹۹، ۰۷:۱۴ ب.ظ

یکبار داشتم به خانم آل می گفتم فلان بچه خیلی - از نظر اخلاق و منشِ چالشی اش - شبیه مادرش است! خانم آل تایید کرد و گفت سایه جان! خب آن بچه، بچه ی من و تو که نیست! بچه ی مادرش است! کمی فکر کردم و همه ی دانش آموز های این دو سه سال و مادرانشان را در نظرم آوردم و از این حجم از شباهت در ماندم! بچه هایی که اهل دراما درست کردن اند، معمولا مادرانشان هم همینطورند. بچه هایی که منعطف ترند و کمتر غر می زنند، معمولا مادران صبور تری دارند.

یه خودم آمدم و کمرم از شدت سنگینی جمله خانم آل خم شد. بچه های ما کپی پیست خودمان خواهند بود و این خیلی ترسناک است.

  • سایه

جهت یادآوری: only God can judge

شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۹، ۱۱:۰۱ ب.ظ

کیک اسفناج ثابت کرد که «never judge a book by its cover»

  • سایه

و خدا عاقبت همه ما را بخیر کند.

شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۹، ۱۰:۴۸ ب.ظ
هر چقدر فکر می کنم می بینم چقدر خوب شد یکی از بچه‌هایم را هم به روانپزشک و هم به روانشناس هایی که مطمئن بودم ارجاع دادم. به قول خانم صاد، افکار خودکشی واقعا جزو اورژانس های روانپزشکی ست.
  • سایه

خشم سایه

شنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۹، ۰۶:۰۱ ب.ظ

این داستان «بچه شیعه باس» و «ولنتاین بچه شیعه ها» را تمامش می کنید یا با آر پی جی خدمت برسم؟

  • سایه