ای مهربان.
- ۲ نظر
- ۳۰ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۲۴
محبوبم
عجالتا تا شما بیایید
ما یک آیس کارامل ماکیاتو میل کنیم تا ببینیم چه می شود.
پست قبلی را ناخودآگاه به جای زبان معیار، خودمانی نوشتم و ثبتش کردم. خیلی قبل تر ها - زمانی که محیا به جای همکار، معلمم بود - سر کلاس گفت بچه ها! اگر میخواهید وبلاگ بنویسید، به زبان معیار بنویسید. اینطوری قلم شما ذره ذره خوب خواهد شد. من از روزی که به این وبلاگ کوچ کردم سعی کردم حرفش را آویزه گوشم کنم. چون حس می کنم حق نوشتن اینطوری بیشتر ادا خواهد شد. به محض دیدن پست قبلی یکهو دلم هری ریخت و سریع ادیتش کردم :] خودم از این حجم از حساسیت سر این موضوع تعجب کردم. زبان معیار اگر ده تا مثل من داشت، تا الان قیام کرده بود :}
الان فقط یک کروسان از لوف باکس یا رسیدن بسته ی پستی ام میتواند این استعداد دلتنگی را کاهش بدهد.
مستعد دلتنگی برای کسی ام که هرگز او را ندیده ام و نمیشناسم. نسبتش را با خودم نمی دانم و حتی نمی توانم تصورش کنم.
کاش روزی از همین روز ها، یک جوری به یک بهانه ای ما را به مشهد خودتان بطلبید. ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست ..
از آدم های جالبی که اگر دانشگاه خودمان نبودم احتمالا هیچ وقت آنها را نمی دیدم، می توانم به این بزرگواران اشاره کنم. که همه این آشنایی ها تجربه های زیبایی بود!
۱.حمیده ۲۶ ساله دانشجوی پزشکی دانشگاه خودمان از استرالیا که قبلش دو تا مدرک از استرالیا گرفته و بعد آمده ایران تا پزشکی بخواند. در مسجد دیدم دارد انگلیسی حرف می زند. رفتم کنارش و به انگلیسی گفتم: میشه باهات دوست بشم :))) خندید و به گرمی دستم را فشرد. کمی از زندگیش گفت و خداحافظی کردیم. قرار شد هر وقت آمدم پردیس مرکزی با او تماس بگیرم تا دوباره هم را ببینیم. در دیدار بعدی من و سپیدار بودیم. او دانشکده پزشکی و کتابخانه شان را به ما نشان داد و آنجا بود که بعد از دیدن فضای پر گل و گیاه کتابخانه پزشکی فهمیدم: تبعیض تا کجا؟
۲. یی لین فکر کنم ۲۱-۲۲ ساله، دانشجوی رشته ی خودمان. که مشخص است بچه مان چینی ست. قبل تر ها با بچه ها نشسته بودیم دورش و در مورد اینکه چرا آمده ایران تا روانشناسی بخواند صحبت کرده بودیم. دلیلش را الان یادم نیست ولی به هر دلیلی هم آمده باشد، میدانم که به یی لین خیلی سخت می گذرد. مدام گوگل ترنسلیتش باز است و خوب نمی تواند فارسی صحبت کند. وقتی خودم را جای یی لین گذاشتم که مثلا از ایران به چین می رفتم، تمام گوشت های تنم ریخت. خیلی وحشتناک است. معمولا استاد ها اسم یی لین را اشتباه می خوانند. آنوقت کل کلاس باهم همصدا می گوییم: یی لین رِن استاد!
۳.حسنا دانشجوی نمیدانم چند ساله ی رشته ی خودمان از مالزی. حسنا مسلمان بود و مثل مسلمانان مالزی حجاب می کرد. نمی دانم چرا آمده بود ایران. چند تا درس هم بیشتر باهم نگذراندیم. اطلاعات زیادی از حسنا در دسترس نیست. در حد سلام و احوال پرسی های روزانه ی دانشگاه. و بعد مجازی شدن هم هیچ ارتباطی نداریم.
۴. خانم ب، آقای الف و دیگر عزیزان نابینا. ورودی های ۹۵ و ۹۶، رشته ی خودمان و علوم تربیتی. اولین تجربه ی من در مواجهه با یک آدم نابینا اینطور از نزدیک، در دانشگاه بود. یک بار که دیر رسیده بودم دانشکده، قید سر کلاس رفتن را زدم و منتظر کلاس بعدی شدم. گشنه ام شد و رفتم از بوفه آبمیوه ای چیزی بگیرم که آقای الف با عصایش سر راه بوفه ایستاده بود. با گوش های طبیعتا تیزش صدای قدم های من را شنید و گفت ببخشید! سالن کوثر کدوم طرفه؟ و لوکیشن دادن به کسی که نمی توانی با دست راه را به او نشان بدهی یا حداقل دستش را بگیری و به آن سمت ببری، از سخت ترین کار های دنیا بود. قید آبمیوه را زدم و تقریبا تا نزدیک سالن کوثر همراهی شان کردم. همین آقای الف با ما سر یک کلاسی که یادم نیست دقیقا کدام کلاس بود - ولی استادش بسطامی حفظه الله بود - همکلاسی بود. من مدام به این فکر می کردم که من اگر جای آنها بودم، اگر قدرت بینایی ام را از دست می دادم، آیا می توانستم اینطور شجاعانه بیایم دانشگاه و درس بخوانم؟ تعداد نابینایان در دانشکده ما کم نیست. حداقل به نسبت دانشکده های دیگر. طوری که کنار هر کلاس، شماره ی کلاس به خط بریل نوشته شده و دکمه های آسانسور نیز خط بریل دارند. من بی اغراق، شجاعت همه شان را تحسین می کنم و خب نتیجه می گیریم اگر اولویت اولم را بهشتی می زدم، کجا این همه تجربه های زیبا داشتم؟ پس خواهرم حجابت!
نشسته ام به در نگاه می کنم
زنگ در آه می کشد.
پس کی سفارش های پستی ام از راه می رسد؟