پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۲۸۸

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۵۶ ب.ظ
من نمی خواهم در بند هیچ مدرسه و موسسه ای باشم. دوست دارم لحظه ای که احساس کردم باید از آنجا بروم، آنی کوله ام را بیندازم پشتم و بروم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. پارسال که دو به شک بودم که بمانم یا کلا قید مدرسه را بزنم، کلی با زهرا حرف زدم و توصیه اش این بود که ارتباطت را با این مدرسه قطع نکن! بمان! با چند نفر دیگر حرف زدم و دست آخر به این نتیجه رسیدم که به شرط افزایش حقوق، این یک سال را هم بمانم. چون انصافا مدرسه مثل یک دوره کارورزی روانشناسی بالینی می ماند. حرف زدن با بچه های مختلف به قدری من را بزرگ کرده است که وقتی به گذشته نگاه می کنم می بینم خیلی قد کشیده ام و بزرگ شده ام!
تکلیف سال بعدم (که از ۱۹ تیر شروع می شود!) مشخص است، قول داده ام سال بعد را باشم و هستم! ولی ابدا ملاحظه ای برای سال بعدش ندارم! من نمیخواهم تا ابد در گرداب کنکور بمانم. نمی خواهم مشاور تحصیلی شوم. مشاور بچه های دوازدهم بودن کم کم تبدیل می شود به یک کار روتین که حس می کنی دیگر رشدی برایت ندارد!  [منظورم از رشد، رشد جایگاه اجتماعی یا حقوق نیست] من کم کم دارم به این مرحله می رسم. حتی الان گاهی فکر می کنم و با خودم قرار میگذارم به هیچ‌وجه ارشد دادن و درس خواندن را فدای مدرسه نکنم و نخواهم کرد.
دیروز که با پدرم رفته بودم کلینیک، در راه برگشت گفت: ولی این مشاور ها و روانشناس ها هم شغل سختی دارند! باید از هزاران نفر در اتاق درمان حرف بشنوند و مسائل مختلف دیگران را گوش کنند. واقعا صبر و روحیه زیادی میخواهد وگرنه از پا میفتند! لبخندی زدم و گفتم من هم شاید روزی در جایگاه همان آدم هایی قرار بگیرم که می گویید! البته نمی دانم اصلا محقق می شود یا نه، امیدوارم هر چه که برایم اتفاق می افتد خیر باشد. خیر. این از همه چیززززز مهم تر است.
  • سایه

Reality

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۶ ب.ظ

او «من» را دوست نداشت، از تصویری که در ذهنش ساخته بود خوشش

 می آمد.

  • سایه

با اجازه آقای فاضل نظری.

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۲۰ ق.ظ

پرسیدی: «چه خواهد کرد با ما عشق؟» گفتم نمی دانم میخواهی اسم احساست را چه بگذاری، عشق، دوست داشتن، رفاقت، محبت، توجه، هر چه که اسمش را می گذاری فرقی نمی کند؛ اگر به جای آرامش برایت اضطراب در پی دارد، آن حس به درد لای جرز دیوار می خورد. بیندازش دور! اینها را از سر تجربه نمی گویم چون تجربه ای ندارم ولی اگر کسی را دوست داری، آن دوست داشتن باید مظهر آرامش باشد، نه دلشوره و تشویش و نگرانی! حالا فهمیدی چه خواهد کرد با ما عشق؟ تازه پرسیدی و نخندیدم! برو حال کن!

  • سایه

جواب درست حسابی هم به ما نمیدی.

دوشنبه, ۷ تیر ۱۴۰۰، ۱۲:۰۲ ق.ظ

چه خواهد کرد با ما عشق، پرسیدیم و خندیدی

فقط با پاسخت پیچیده تر کردی معما را ..

*فاضل نظری.

  • سایه

اخبار دل خانم سایه.

يكشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۵۵ ب.ظ

مدتی بود و هست که از ساعت خوابیدنم می نالم. یک برنامه خواب به شدت آشفته که روی هیچ نظم و ترتیبی نیست. امروز خانم صاد بعد از دو سه هفته که مرا دید پرسید: «ساعت خوابت درست شد؟» گفتم: «نه! دست خودم نیست!» خندید و گفت :«خب تو دلت یه خبریه دختر! اضطراب می تونه باعث همه ی این بی نظمی ها باشه!»

کمی فکر کردم و با خنده تایید کردم. نکته ای نبود که به تازگی به آن پی برده باشم، همه چیز برای خودم واضح و شفاف بود.

نوشتن اینها برای من مساوی ست با نشان دادن آسیب پذیر بودنم - به این معنا که همه ما انسان ها آسیب پذیریم - به خوانندگانی که اکثرا نمی‌شناسم. ولی این تصمیم من است که از احوالات درونی ام بنویسم. این چند روز خیلی آمدم، این صفحه سفید را باز کردم و حتی نوشتم ولی وسط های راه پاک کردم. شاید ۷-۸ پست را اینطوری پاک کردم. امروز تصمیم گرفتم از جلد سانسورچیِ کلمات بیرون بیایم و هر چه شد را منتشر کنم. so here we go.

  • سایه

روح لاعلاج

پنجشنبه, ۳ تیر ۱۴۰۰، ۰۳:۰۸ ق.ظ
راستش الان اصلا وقت مناسبی برای پست گذاشتن نیست. دیر وقت است و من فردا خیلی کار دارم. البته چندباری هم آمدم این وسط مسط ها بنویسم، صفحه را هم باز کردم ولی کلمات لج کرده بودند. بیخیال شدم. هر چیزی که می خواستم بنویسم درباره ی ضمیری به نام "تو" بود ولی از وبلاگ هایی که کل پست هایشان را عاشقانه ها و استعاره ها پر کرده اند خوشم نمی آید. اینجا هم کم کم داشت به همچون جایی تبدیل می شد فلذا شمشیر را غلاف کردم. البته غلاف کردن شمشیر باعث می شود کمتر حرفی برای گفتن داشته باشم. مثلا صفحه را یاز کردم که بنویسم :"روزی یک جای این تهران شلوغ بهم بر می خوریم، روزی که فکرش را هم نمی کنیم" ولی پاک کردم. آمدم بنویسم: "به باد گرم تابستانی که بین موهایت چرخ می زند و رد می شود، حسودی ام می شود. به اشعه های خورشید که به پیراهن اتوشده ات می خورد هم حسودی می کنم. وقتش نیست در بیویت بنویسی "و من شر حاسد اذا حسد؟🧿" ولی پاک کردم. آمدم بنویسم که حقیقتا چند وقت است اینطور بیخیال منطق شده ام و احساسات را آورده ام سر کار؟ ولی ننوشتم. چون اینها مهم نیست عزیز من. ولی دو امتحان فردای من مهم است. کلاس ساعت 3 و کارگاه ساعت 4 من مهم است. برنامه ریزی و هماهنگی کار های سال بعد مهم است. تو در رده بندی قلب و ذهن من در مقایسه با کار های این چند وقتم در رده های آخر قرار می گیری. البته برای تو که خیلی فرقی نمی کند. تو روحت از احساسات من خبر ندارد، ولی خب روح من چند وقتی ست بخاطر جنابعالی مریض شده، چند روزی پیش هم بردمش دکتر که معاینه اش کند ببیند کاری می توان برایش کرد؟ ببیند می تواند احساساتش را در نطفه خفه کرد؟ ولی متاسفانه دکتر در حالی که داشت عینکش را بر می داشت گفت: "فقط براش دعا کنید ... کاری از دست ما بر نمیاد ..."
  • سایه

کمالگرایی در قالب شعر

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۵۲ ب.ظ

هر کسی در آسمان با یک ستاره دلخوش است،

عیب من این بود شاید، ماه را میخواستم ..

  • سایه

۱۲۸۱

چهارشنبه, ۲ تیر ۱۴۰۰، ۰۱:۰۵ ق.ظ
این روز ها در یک فرد، بیشتر از اینکه به توانایی «همسر خوب» بودن توجه کنم، به پتانسیل «پدر خوب» بودن‌اش توجه می کنم.
  • سایه

ببین ...

سه شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۴۴ ب.ظ

«ببین این زخمای کهنه

چه امیدی بهم داده ..»

  • سایه

اسیر شدیم.

سه شنبه, ۱ تیر ۱۴۰۰، ۱۱:۴۰ ب.ظ

به سودای تو مشغولم ولی ز غوغای جهان فارغ نیستم! می بینی چه گیری افتادم؟

  • سایه