پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۸ مطلب در آذر ۱۴۰۰ ثبت شده است

بازگشت غرورآفرین خانم سایه.

يكشنبه, ۱۴ آذر ۱۴۰۰، ۱۲:۱۵ ق.ظ

1. خانم سایه مدتی ست که ننوشته است. بله، آن ستاره‌ی همیشه روشن آن بالا حال چندین روز است که خاموش است. باور کنید یا نکنید روز ها در ذهنم مدام در وبلاگ پست می گذارم. فقط آرزو می کنم کاش یک دستگاهی بود کلمات ذهنم را سریعا روی این صفحه سفید بیان تایپ می کرد، خودش عنوان می گذاشت و پست می کرد.

2. همیشه فکر می کردم آدم ها که متاهل می شوند دقیقا کجا می روند و چه کار می کنند که برای مدتی غیب می شوند؟ مثلا اگر وبلاگ نویسند (اشاره به شخص خاصی ندارم) چرا کمتر پست می گذارند؟ چرا کمتر با دوستانشان بیرون می روند؟ یا مثلا چرا دیر تر از همیشه پیام هایشان را چک می کنند؟ راستش الان هم هنوز سوالم پا بر جاست :) حقیقتا بیشتر از اینکه تاهل بخواهد مرا درگیر کند و از هر دو جهان غافل باشم، چیز های دیگری وقتم را پر می کنند. چیز های دیگری مثل کتابخانه، مدرسه و خرید های نسبتا ضروری.

3. شاید از ۷ روز هفته ۴ روزش را کتابخانه ایم، و احتمالا به نظر می رسد که دارم خیلی درس می خوانم ولی حقیقتا اینطور نیست. هنوز اوایل روانشناسی بالینی فیرس ام در حالی که در کمترین حالت ۸-۹ تا منبع حجیم بالای ۳۰۰ صفحه دیگر هنوز مانده. به قول آقای همسایه، در کنکور کارشناسی همه چیز دست به دست هم می دهند که تو بتوانی درس بخوانی. در کنکور ارشد، همه چیز برعکس است. همه چیز برای درس نخواندن مهیا ست :) هم کار داری، هم دانشگاه، هم زندگی و این وسط یکهو روانشناسی بالینی فیرس ۸۰۰ صفحه ای را می بینی که فقط به عنوان یکی از منابع برایت دست تکان می دهد. نمی دانم چه می شود و چه کار می کنم. سال بعد انداختن کنکور گزینه ای ست که به یک شمشیر دولبه می مانَد. از طرفی وقت بیشتر و اشتغال ذهنی کمتری برای رتبه ی دلخواهت را داری و از طرفی این فاصله افتادن عملا آنقدر آدم را از درس دور می کند که تمام آن فرصت ها و وقت های اضافی هم تلف می شوند.

4. از مدرسه در همین حد بگویم که دیگر آن پشتیبان پرکار در دسترس نیستم. شدم سایه ای که بعد ۲ روز جواب پیام های واتسپش را می دهد، حوصله تحلیل آزمون با بچه هایش را ندارد. ماندن در فضای کنکور، یک عمری دارد. مال من خیلی وقت است تمام شده. حوصله بچه ها را دارم، ولی حوصله مواخذه برای رتبه هایشان را نه! دلم می خواهد بگویم اصلا مهم نیست. فدای سرت. ولی باید بگویم رتبه خیلیییی مهم است و باید خودت را بکشی تا به آن برسی. این تناقض را دوام نمی آورم.

5. زندگی متاهلی خوب است. راستش را بخواهید همان زندگی خودمان است. فقط یک نفر دیگر هم به آن اضافه شده. ازدواج از آن چیزی که در نوجوانی فکر می کردم بسیار جدی تر و روزمره تر بود. منظورم از «جدی و روزمره» این نیست که بد است یا خشک و خسته کننده و بی شور و شوق است. منظورم این است که یک مرحله از زندگی ست. مثل هزاران هزار مرحله دیگر. باید واردش بشوی، یاد بگیری، تجربه کنی، سختی و آسانی بچشی و رشد کنی. خدا از ما این را خواسته. نه خرج های میلیونی و بدون آگاهی وارد زندگی شدن را.

6. در هر صورت که الحمدلله علی کل حال، دائما و ابداً. عذر خواهم که سرتان را درد آوردم :) بالاخره خانم سایه چند وقتی ست چیزی ننوشته و آسمان به زمین نیامده. عجیب نیست؟

  • سایه

قریب

دوشنبه, ۸ آذر ۱۴۰۰، ۰۲:۴۵ ب.ظ
کادر مدرسه همه مشکی پوشیده اند. به این فکر کردم که چقدر خوب شد صبح بین مانتوی آبی روشن و سرمه ای، سرمه‌ای را انتخاب کردم. عکس ریحانه توی لابی در یک قاب سفید گذاشته شده. من هیچ ارتباط نزدیکی با او نداشتم. حتی همدیگر را در اینستاگرام هم فالو نکرده بودیم، با این وجود درگذشتش برایم بسیار سنگین و دردناک است. یک گروه برای ختم قرآنش زده اند. امیدوارم حالش در آن دنیا خوب خوب باشد. واقعا ما چه می‌فهمیم وقتی می‌گویند مرگ نزدیک است؟
  • سایه

سرنوشت! چه خبرا!

شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۴۳ ق.ظ
امشب آقای همسایه مداحی «نمی‌دانم که می باشم؟ کجا بودم؟ کجا هستم؟» آقای پویانفر را گذاشتند و گفتند چه کسی فکرش را می کرد؟ از روز های دو سال پیش و گوش دادن این مداحی تا روز های امسال اینطور بگذرد؟ به قول خودشان این حدیث امام هادی را در هر مرحله از زندگی می توان خواند: «المقادیر تریک ما لم یخطر ببالک» مقدرات چیز هایی که به فکرت خطور نمی کند را نشانت می دهد!
  • سایه

کمی از امروز

شنبه, ۶ آذر ۱۴۰۰، ۰۳:۳۶ ق.ظ
امروز خبر فوت یکی از همکار هایم را شنیدم. ریحانه ی ۲۴-۲۵ ساله. قلبم تکه تکه شد. هر وقت در طول روز یادش میفتادم، دلم می لرزید. ریحانه پارسال مسئول پایه نهم بود. توی دفتر دبیران می دیدمش، سلام و احوال پرسی می کردم. تابستان امسال آخرین باری بود که ریحانه را دیدم. هر وقت این طور خبر ها را می شنوم، از خودم می پرسم اگر به او می گفتند تاریخ رفتن ات از این دنیا ۴ آذر ۱۴۰۰ است چه حسی می داشت؟ اگر به من می گفتند چی؟ اصلا به من چه تاریخی را می گویند؟ اینها همه یادآوری ست برای اینکه بدانیم مرگ نزدیک است، خیلی نزدیک. همین حوالی می چرخد. کمی ترسناک است ولی به ما بستگی دارد. مثل امتحان دادن بچه ها می‌مانَد. آنهایی که خوب دادند مدام سراغ تصحیح برگه هایشان را می گیرند و آنهایی که بد دادند از شنیدن نمره شان اجتناب می کنند. قبول دارم مثالی کلیشه ای بود، ولی درست بود. ریحانه! نمیدانم چه سفری را آغاز کرده ای و اصلا چه احوالاتی را تجربه می کنی، ولی آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست، هر کجا هست خدایا به سلامت دارش ..‌.
  • سایه

۱۵ درصد برتر ورودی مشخص شده اند و ظرفیت های انتخاب رشته شان هم آمده. ۷ نفر از ورودی ما زنک شده‌اند و ظرفیت بالینی ۲ نفر است. سپیدار می‌گوید نمی‌ارزید خودمان را به آب و آتش بزنیم و ۶ ترم معدل بالا بگیریم که آیا بتوانیم بالینی بخوانیم یا نه. [به فرض اینکه رشته مورد علاقه مان بالینی باشد]

راستش اگر بخواهم همه چیز را کنار بگذارم باید بگویم بله دوست داشتم الان دغدغه کنکور نداشتم و می‌توانستم بدون نگرانی انتخاب رشته کنم. ولی این ماجرا به سختی هایش نمی‌ارزید. در واقع من آدمش نبودم. من آدم دو دور خواندن از روی جزوه اندیشه اسلامی برای ۲۰ گرفتن نبودم. من نمی‌توانستم سر کلاس های پور نقاش حاضر شوم و هر هفته عذاب بکشم. من نمی‌توانستم جزوه بی‌خود فردوسی را هزار دور از بر کنم! چون آنچه اصالت دارد نه نمره است نه رتبه و نه معدل. فلذا با اینکه از صمیم قلب برای بچه های رَنک ورودی مان خوشحال شدم، اما حتی غبطه هم نخوردم. دوست نداشتم به قیمت تمام این اعصاب خوردی ها و سختی ها به مدت سه سال رتبه ۱ یا ۲ یا ۳ شوم. البته اگر آقای عین سختی ها و درس خواندن هایش را می کشید و بعد رتبه یک اش را دو دستی تقدیم من می‌کرد خیلی خوب بود :) اما بالاخره زندگی سختی هایی دارد و این یکی از آنها ست. ان شاء الله که خیر است.

  • سایه

But why?

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۹ ق.ظ

بعضی روز ها مهمان کتابخانه ایم. گاهی کتابخانه دانشگاه، گاهی قسمت مربوط به مطالعه باغ کتاب و گاهی هم کتابخانه ملی. اکثر روز ها اگر از ساعت ۱۰-۱۱ به بعد برویم، هیچ جایی برای نشستن نیست. سه شنبه ساعت حدود های ۱۱، تقریبا تمام سالن های کتابخانه ملی به آن عظمت پر شده بود. واقعا ملت دارند خیلی درس می‌خوانند! به قول رییس جمهور قبلی نه قبلیش، «چههههه خبرشووونه؟»

  • سایه

ریحانه ۱۷ ساله ام.

پنجشنبه, ۴ آذر ۱۴۰۰، ۰۱:۱۴ ق.ظ

پست هایی که به ذهنم می‌آید را حواله می‌کنم به زمانی که لپ تاپ رو به رویم باشد و با خیال راحت تایپ کنم. ولی نمی‌شود، نمی‌رسم، گاهی هم کلمات را یادم می‌رود. فلذا امروز گفتم دیگر مهم نیست اگر لپ تاپ دم دستم نیست، با همان گوشی تایپ می‌کنم. از بی پستی بهتر است!

امروز موقع رفتن از مدرسه - بعد از تمام شدن کلاسم و گرفتن امتحان میان ترم از بچه ها، خانم شین - معاون مدرسه که دخترش، ریحانه، دانش آموز خودم است، مرا چند لحظه ای نگه داشت و گفت که از من کمکی می‌خواهد. قبل هر چیز بگویم که ریحانه بسیار دختر باهوشی ست، زرنگ است و حواس جمع. تا جایی‌که یادم است، تقریبا تمام نمراتش را کامل شده. البته از آن بچه های روی مخ خر خوان نیست ولی درسش را هم درست و حسابی می‌خواند.

مامان ریحانه گفت ریحانه شما را به عنوان معلمش خیلی دوست دارد. هم از جهت درسی و تحصیلی شما را قبول دارد، هم از جهت پوشش! گفت ریحانه قبلا چادر سرش می کرده و الان بخاطر تمسخر بچه ها آن را کنار گذاشته. حتی نماز هایش را در خانه می خوانَد، چون چند بار موقع وضو گرفتن در مدرسه بچه ها به او تیکه انداخته اند. گفت الان که شما را دیده، چند بار به من درباره‌ی شما و رفتارتان و حتی پوشش‌ و لباس ها و مانتو هایتان گفته و تعریف کرده و نظرش تقریباً عوض شده. گفت که از من می‌خواهد هم در این زمینه و هم در زمینه تحصیلی اگر کاری از دستم بر می آید برای ریحانه انجام دهم و در آخر هم اضافه کرد که دخترش را در این روزگار به امام زمان سپرده.

صحبت های خانم شین، صحبت های یک معاون مدرسه‌ی پر توقع نبود. صحبت های یک مادر نگران بود که دلش از قرار گرفتن دخترش بین بچه هایی با موهای رنگ کرده و ناخن های بلند و مانیکور شده کمی نا آرام است. البته که بالاخره نمی‌شود بچه‌ها را فقط در محیط های خاص و استرلیزه و متفاوت با اکثر جامعه بار آورد و نگه داشت، اما در این سن تأثیرپذیر و حساس به نگرانی مادر ریحانه حق می‌دادم. گفتم اگر در حین کلاس ها کاری از دستم بر بیاید حتما انجام می‌دهم. البته راستش قصد ندارم کار خاص و عجیب غریبی کنم. فقط می‌خواهم بگذارم محبت و زمان کار خودشان را بکنند. من آدم خاصی نیستم. اینکه ریحانه من را دوست دارد صد البته که از خوب بودن خودش نشأت می‌گیرد که این چنین نسبت به بقیه محبت دارد. ولی به کسی کمک کردن و تغییر مثبتی در کسی ایجاد کردن، برایم از بهترین و با ارزش ترین چیز های دنیاست. امیدوارم وجودم حداقل برای ریحانه‌ی ۱۷ ساله‌ام مفید فایده باشد.

  • سایه
راستش حالم دارد از کنکور بهم میخورَد. دیگر وقتی مثلا پیج کاری کنکور بچه های دانشگاه را می بینم تند تند استوری ها را رد می کنم، پیج چراغ را آنفالو کرده ام. در چهارچوب کنکور دیگر نمی توانم بگنجم. از اینکه بخواهم مدام برنامه بریزم، برنامه تحویل بگیرم، اخم کنم، دعوا کنم خسته شده‌ام. بعد چهارسال حقیقتا اعتراف می کنم که خسته شده ام.
پشتیبان بودنم دارد به آخر های عمر خودش می رسد. راستش کمی حالم دارد از کنکور بهم می‌خورَد. دیگر نمی‌توانم استوری و پیج های کنکور را تحمل کنم. پیج چراغ را آنفالو کرده‌ام. کماکان عاشق بچه ها هستم، عاشق شنیدن حرف هایشان، عاشق اینکه خواهر بزرگترشان باشم. ولی دیگر نمی‌خواهم برنامه بریزم، برنامه تحویل بگیرم، درصد ها را بالا پایین کنم، از رتبه مواخذه کنم، دلم می‌خواهد بگویم سلامتی ات مهم تر است لازم نیست درس بخوانی! دلم می‌خواهد بگویم تو آدم ریاضی و اقتصاد خواندن نیستی آدم هنر و خلاقیتی! کنکور دارد باعث می شود حرف هایم نسبت به بچه ها را فرو بخورم. نه می‌توانم آینده‌شان را بیخیال شوم و نه می‌توانم بخاطر کنکور به آنها فشار بیخودی بیاورم. واقعا آخر های عمر پشتیبانی ام است. شاید فقط چند ماه و بعد تیر خلاص.
  • سایه