پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۱۰۴ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

میدانی، من چند باری وسوسه شده ام جزوه را باز کنم و تست های آسان امتحان را جواب بدهم. مخصوصا وقتی استاد برای 20 تا تست تک کلمه ای یک سااااعت وقت داده و رسما می گوید از جزوه تان ببینید و همه تان 20 شوید دلبندانم! من واقعا وسوسه شدم مخصوصا از وقتی فهمیده ام معدل هم در قبولی ارشد وزارت بهداشت تاثیر دارد. ولی همانقدر که امروز وسوسه شدم، ترسیدم. ترسیدم از این که بهتر شدن نمره ام باعث قبولی ام در رشته و دانشگاهی در وزارت بهداشت شود و بعد که ارشدم را در آن دانشگاه گرفتم و خواستم کار کنم، تمام پولی که در میاورم حلال نباشد، بر پایه دروغ باشد و من کل عمرم از عذاب وجدان بمیرم.

من خیلی وسوسه شدم مخصوصا که می دانستم جواب هایم اشتباه است و به راحتی می توانستم از جزوه ببینم. آن لحظه تصمیم گیری سخت بود چون بعدش که ناهماهنگی شناختی کار خودش را می کند و تو شروع می کنی به توجیه کردن خودت. "نههه اونقدرام مهم نبوود"، "دو نمره کجای زندگیتو می گیره؟"، "همه دارن همین کارو می کنن!"، "سخت نگیر بابا! دیوانه!" . آن لحظه سر آزمون حس کردم امتحان همین است. امتحانِ تربیت بدنی نبود، امتحان 18 با عزت یا 20 با ذلت بود :))))))) و هیهات من الذله :))))) همانطور که صفحه آزمون باز بود و 50 دقیقه وقت داشتم (!!) جزوه ام را باز کردم، جواب دو تست را دیدم که غلط زدم ولی تغییرشان ندادم. خودم را به بدترین وجه ممکن آزار دادم و آزمون را به اتمام رساندم و نمره ام را ثبت کرد: 18. فدای سرم. 18 که خیلی هم خوب است. یادتان که نرفته؟ من دانش خانواده ام را 12 گرفته ام! 12! میفهمید؟ 12!!!

  • ۵ نظر
  • ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۲۸
  • سایه

۱۲۷۶

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۵:۱۰ ب.ظ

امروز صبح رسیدیم تهران. ساعت ۷ بعدازظهر امتحان یک درس عمومی را دارم که خب کلا در مرام ما زود شروع کردن برای امتحان نیست. من امتحان نهایی های سوم دبیرستانم را ۱۰ شب شروع می کردم و خیلی هم از این کارم راضی بودم. فلذا یک جزوه ۵۰ صفحه ای که عزیز دل ماست، همان ساعت ۵-۵:۳۰ آرام آرام به سمتش می رویم.

یکهو ساعت ۹ صبح دیدم استاد یک درس عمومی دیگر در گروه گفت خانم سایه امروز آخرین روز امتحان پایان ترم است. ساعت ۴ با وبکم روشن امتحان شفاهی دارید! و من حتی نمی‌دانستم منبع چیست! میخواستم برم اعتراض که چرا زودتر نگفتید و اینها، فهمیدم سر کلاس گفته و من نبودم :) خلاصه در عین کم خوابی نشستم کتاب ۷۹۰ صفحه ای منبع را از طاقچه دانلود کردم - ۷۹۰ صفحه ی طاقچه، نه کتاب چاپی - و شروع کردم به خواندن. ۳:۵۶ تمام شد. روسری ام را سر کردم که ۳:۵۸ پیام داد و گفت امتحان امروز به روز دیگری موکول می شود.بالاخره اینم شانس مایه و مو مسخره پدرشونُم. [الان توانایی عجیبی در مشهدی حرف زدن دارم. دیروز داشتم به برادرم می گفتم ببین اینجا یک نکته ای وجود دِرِه ... :) ]

بعد ِ ساعت ۴ یک دلشوره عجیبی در دلم افتاد - که ربطی به امتحان نداشت چون اضطراب امتحان خیلی در کار من نیست - که نمی دانم ناشی از چه بود. محبوبم فکر کنم شما یک گندی زده اید و چون روح من به روح شما وصل است، این دلشوره به من منتقل شده. وگرنه دلشوره کجا بود ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر، من که نشسته بودم دوغم را می نوشیدم! خلاصه خواهش می کنم مراعات کنید ۳-۴ روز شلوغی در پیش دارم، اگر بخواهم هی دلشوره شما را هم به دوش بکشم که بدنم نمی کشد! مواظبت کنید.

قربانت، عشق اول و آخرت، تاج سرت، معشوقه الی الابد، سایه.

  • ۸ نظر
  • ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۱۰
  • سایه

.

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۰، ۰۱:۴۴ ق.ظ

دلخوش نشسته ام که تو شاید گذر کنی

لعنت به شایدی که مهیا نمی شود..!

*شمس لنگرودی

  • ۱ نظر
  • ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۰۱:۴۴
  • سایه

لام تا کام.

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۵۷ ق.ظ

نگفتم. نگفتم که در صحن رو به روی حرم نامش را بردم و دعا کردم. نگفتم که ته دل من هم کمی نگرانی دیده می شود البته از آن نگرانی هایی که فقط با چشم مسلح قابل مشاهده است. نگفتم و روال زندگی روزمره ام را جلو بردم. نگفتن این حرف ها کار سخت ولی درستی بود.

  • ۰ نظر
  • ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۷
  • سایه

وجود پارادوکسیکال تو ‌‌.

دوشنبه, ۳۱ خرداد ۱۴۰۰، ۱۲:۵۶ ق.ظ

تو با اینکه زلزله بودی و قلب من بَم، ولی حداقلش این است که مرا حرکت دادی. اگر تخریب کردی، ولی باعث شدی من فرصتی داشته باشم دوباره خودم را بسازم. این بار با بناهایی محکم تر، استوار تر! می بینی؟ چطور می توانی در عین تخریب، سازنده باشی؟

  • ۲ نظر
  • ۳۱ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۵۶
  • سایه

خانم سایه در حرم.

يكشنبه, ۳۰ خرداد ۱۴۰۰، ۰۲:۳۰ ق.ظ

گفتم که تا صبح می خواهم حرم بمانم ولی کسی نبود که بخواهد همراهی ام کند. البته همراهی لازم نداشتم، ولی ساعت ۲ شب تنها رفتن را خودم هم بر نمی تابم. برادرم مرا رساند و برگشت. با اینکه من فرزند ارشد خانواده ام، ولی او شبیه برادر بزرگ ها رفتار می کند. فلذا این چنین است که من - همان طور که قبلاً پست گذاشته بودم - قربان قد و بالای رعنای هیچ کسی نمی روم جز او. امشب شب آخری ست که اینجاییم. می خواستیم بلیط های مان را کنسل کنیم چند روز بیشتر بمانیم، دیدیم دیگر جای خالی برای روز های بعد نیست.

امروز فهمیدم بسان خانم شیرزاد، همیشه بسط شیخ طوسی و طبرسی و صحن انقلاب و جمهوری را با هم قاطی می کنم. البته technically اینها در واقع یکی هستند. یعنی انقلاب اسلامی باعث شد نظام کشور به جمهوری اسلامی بدل شود فلذا آن چنان فرقی بین صحن انقلاب اسلامی و صحن جمهوری اسلامی نیست :] این فتوای خانم سایه است.

ببخشید که اگر مجبورید این روزمرگی ها را بخوانید. البته مجبور نیستید و این خیلی خوب است. وگرنه من از عذاب وجدان تلف می شدم. ولی خب در حرم در صحن «استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی» یا شاید هم صحن «انقلااااب،انقلاااااب، انقلااااب اسلامی، جسم من، جان من، روح من تو را حامی» نشسته ام رو به روی گنبد و اولین کاری که دلم خواست بکنم این بود که بنویسم.

یکی از عزیزانم گفت تا صبح حوصله ات در حرم سر نمی رود؟ در دلم گفتم نه. همین یک شب را برای نفس کشیدن در فضای حرم دارم و ترجیح می دهم حوصله ام در حرم سر برود تا در خانه. این چند روز مدام از امام رضا خواستم که هر سودایی که نباید در من باشد را از سرم بیندازند. این خیلی مهم است. این همان چیزی ست که من می خواهم. سودای رهایی از کسی یا چیزی که راهی از من به او نیست. مثلا حس می کنم راهی از من به تو نیست. یعنی ته این راه بن بست است. من دعا می کنم همیشه از بن بست ها به دور باشم.

نوشته ام را خیلی طولانی نمی کنم. نمی دانم تا همینجا هم چطور ۴ پاراگراف خوانده اید ولی این نشان می دهد شما خواننده و صد البته شنونده خوبی هستید. خوش به حال اطرافیانتان. و خوش به حال شما که تا اینجا از بیانات گهربارم استفاده کردید. توفیقاتتان روزافزون. تا دیداری دیگر بدرود. هر روزتان نوروز، نوروزتان پیروز، امروزتان هر روز، هر روزتان دیروز.

  • ۷ نظر
  • ۳۰ خرداد ۰۰ ، ۰۲:۳۰
  • سایه

۱۲۷۱

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۷:۱۰ ب.ظ

«چه از جان تو می خواستم؟» این سوالی بود که جلوی ویترین یک فروشگاه در مرکز خرید به ذهنم آمد. و من بقیه راه را در حالی که دنبال خانواده می رفتم به این فکر کردم. حقیقتا چه از جان تو می خواستم و چطور توانسته بودم انقدر غیرمنطقی فکر کنم؟ 

  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۹:۱۰
  • سایه

.

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۶:۲۹ ب.ظ
ترسیده بودم از عشق،
عاشق تر از همیشه!
*این موسیقی را در وبلاگ ترنج عزیزم دیدم و بعد مدت ها به یادش آوردم. چند روز است هی زیرلب زمزمه می کنم: «هر چی محال می شد، با عشق داره میشه!»
  • ۱ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۱۸:۲۹
  • سایه

تو و چیز ها دیگر.

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۱۴ ق.ظ
اگر قلب را به 20 قسمت مساوی تقسیم کنیم، قلب من متشکل شده از تو، تو، تو، تو، تو، بستنی، تو، تو، تو، خورشت کرفس مامان، تو، تو، تو، تو، انبه، تو، تو، تو، تو، تو و تو.
  • ۱ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۰۴:۱۴
  • سایه

the truth is:

شنبه, ۲۹ خرداد ۱۴۰۰، ۰۴:۰۶ ق.ظ
"اصالت" آدم ها مرا مسخ می کند.
  • ۰ نظر
  • ۲۹ خرداد ۰۰ ، ۰۴:۰۶
  • سایه