۱۲۷۶
امروز صبح رسیدیم تهران. ساعت ۷ بعدازظهر امتحان یک درس عمومی را دارم که خب کلا در مرام ما زود شروع کردن برای امتحان نیست. من امتحان نهایی های سوم دبیرستانم را ۱۰ شب شروع می کردم و خیلی هم از این کارم راضی بودم. فلذا یک جزوه ۵۰ صفحه ای که عزیز دل ماست، همان ساعت ۵-۵:۳۰ آرام آرام به سمتش می رویم.
یکهو ساعت ۹ صبح دیدم استاد یک درس عمومی دیگر در گروه گفت خانم سایه امروز آخرین روز امتحان پایان ترم است. ساعت ۴ با وبکم روشن امتحان شفاهی دارید! و من حتی نمیدانستم منبع چیست! میخواستم برم اعتراض که چرا زودتر نگفتید و اینها، فهمیدم سر کلاس گفته و من نبودم :) خلاصه در عین کم خوابی نشستم کتاب ۷۹۰ صفحه ای منبع را از طاقچه دانلود کردم - ۷۹۰ صفحه ی طاقچه، نه کتاب چاپی - و شروع کردم به خواندن. ۳:۵۶ تمام شد. روسری ام را سر کردم که ۳:۵۸ پیام داد و گفت امتحان امروز به روز دیگری موکول می شود.بالاخره اینم شانس مایه و مو مسخره پدرشونُم. [الان توانایی عجیبی در مشهدی حرف زدن دارم. دیروز داشتم به برادرم می گفتم ببین اینجا یک نکته ای وجود دِرِه ... :) ]
بعد ِ ساعت ۴ یک دلشوره عجیبی در دلم افتاد - که ربطی به امتحان نداشت چون اضطراب امتحان خیلی در کار من نیست - که نمی دانم ناشی از چه بود. محبوبم فکر کنم شما یک گندی زده اید و چون روح من به روح شما وصل است، این دلشوره به من منتقل شده. وگرنه دلشوره کجا بود ساعت ۴:۳۰ بعدازظهر، من که نشسته بودم دوغم را می نوشیدم! خلاصه خواهش می کنم مراعات کنید ۳-۴ روز شلوغی در پیش دارم، اگر بخواهم هی دلشوره شما را هم به دوش بکشم که بدنم نمی کشد! مواظبت کنید.
قربانت، عشق اول و آخرت، تاج سرت، معشوقه الی الابد، سایه.
- ۰۰/۰۳/۳۱
عاقا محبوبت پررو نمیشه یه روز اینارو بخونه؟ :{