پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۸ مطلب در اسفند ۱۴۰۰ ثبت شده است

پست 1666 در 2550 روزگی وبلاگ.

شنبه, ۲۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۳:۳۹ ق.ظ

تازگی ها فهمیده ام دلتنگ که می شوم، بیش از هر وقت احساس کلافگی می کنم. به معنای واقعی کلمه "کلافگی". دلتنگی من خودش را اینطور نشان می دهد. به این در و آن در می زنم که این احساس را از خودم دور کنم. به جان موهایم می افتم و چتری هایم را می زنم، کتاب های خلاصه کنکور را رو به رویم باز می کنم و صفحه به صفجه می خوانم، یوتیوب گردی می کنم یا مثلا گالری عکس های گوشی ام را مرتب می کنم. مثل یک نمودار صعودی با شیب کم است. اگر دلتنگی ام طولانی مدت شود، کلافگی ام هم می رود دقیقا بالای بالای نمودار. خیلی وقت است اینجا ننوشته ام. شاید نزدیک 20 روز. در این 20 روز چشم هایم را عمل کرده ام و از شر لنز و عینک راحت شده ام، آخرین روز کاری ام در مدرسه فرهنگ را گذراندم و رسما از آنجا آمدم بیرون، با دو نفر از دوست هایم رفتم سوره مهر و ناگفته های این مدت را تعریف کردم، با خانم سپیدار هم همینطور، بیان مسئله مقاله ای که قرار بود با استادم مشارکت کنیم را نوشتیم و برایش فرستادم، یکی از واحد های باقی مانده ام به صورت تستیِ شفاهیِ (!) ویدیوکالی امتحان داده ام و کار های محضری باقی مانده مربوط به ازدواجمان را انجام داده ایم. جز این ها خبر خاصی نبوده. می دانم این نوشته ها خیلی خواندنی نیستند و قرار نیست کسی وقت زیادی بگذارد و آنها را بخواند. خودم هم دوستشان ندارم. دوست دارم مثل قبل تر ها هر لحظه این صفحه سفید را باز کنم و بگذارم که مغزم به واسطه دستانم تایپ کند ولی برای بار هزارم می توانم بگویم که قسمت نوشتن مغزم - اگر همچین جایی در آناتومی مغز هست - قفل شده. آه کاش می توانستم به لحاظ روانشناختی تبیینش کنم. آدم ها فکر می کنند من عوض شده ام ولی راستش حوصله توضیح ندارم. قبول دارم کمی محو تر هستم، حضورم در کلاس کمرنگ شده، کمتر می نویسم، کمتر توی کانال پست می گذارم یا هر چیز دیگر، ولی تنها جیزی که احتیاج دارم زمان است و درک و گذشتن فروردین و اردیبهشت! احتیاج دارم اردیبهشت تمام شده باشد، کنکورم را خوب داده باشم و تازه بتوانم بدون عذاب وجدان برنامه باقی مانده توی دفترم فیلم ببینم یا با آقای همسایه بیرون بروم. 4 سال برای بچه ها و دانش اموز های خودم لالایی خواندم که خوابشان ببرد، 4 سال تاکید کردم که سسر وقت بخوابند، سر وقت بیدار شوند، برنامه شان را اجرا کنند و بعد به تفریحاتشان بپردازند، ولی حالا خودم در همه چیز مانده ام. نمی توانم شب درست بخوابم، نمی توانم صبح زود بیدار شوم، بدنم کم جان شده و گاهی از درون خالی می کند، عذاب وجدان درس - مخصوصا وقت هایی که نمی خوانمش! - همیشه همراهم است. نه که بگویم روز ها سخخخخت می گذرد! اصلا! فقط خواستم از احوالات درونی ام بنویسم و بگویم بیشترین کسی که هر روز به خودش یادآوزی می کند که مدت هاست پستی در بلاگ نگذاشته خودم هستم. استیکر های قلبی چسبیده به کمدم که رویش اهداف 1400 را نوشته بودم نگاه می کنم. نصفشان هنوز جای کار دارد و نصف دیگر نسبتا محقق شده. به 1401 دقیق تر فکر می کنم. با اهداف بیشتر و جزئی تر. امیدوارم که محقق شوند و کلافگی 1400 را به 1401 نکشانم. همین چند خط هم از اعماق کلمه‌دان مغزم کشیده ام بیرون. حالا می فهمم وقتی به سپیدار اصرااار می کردم بنویس! و او می گفت نه نمی توانم، منظورش چه بود.

  • ۱ نظر
  • ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۰۳:۳۹
  • سایه

1665

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۰، ۰۵:۰۲ ق.ظ

من پر از های و هوی سرگردان

او پر از شور و شوق بی پایان

من شبیه شلوغی تهران

او شبیه شلوغی مشهد ...

از: انسیه سادات هاشمی

  • ۳ نظر
  • ۱۰ اسفند ۰۰ ، ۰۵:۰۲
  • سایه

1664

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۰، ۰۲:۴۶ ق.ظ
همه چیز به نفع زندگی ست. حتی اگر در پنت هاوسی در زعفرانیه زندگی کنی و ماشین بنز داشته باشی و مدیریت یک شرکت خیلی بزرگ را در دستان تو باشد و تحصیلات عالیه ات در کمبریج گوش فلک را پر کرده باشد، تو در برابر یک زندگی ملایم با فراز و نشیب هایش، در برابر گرفتن دستان کوچک کودکی از خون خودت، در برابر فوت کردن شمع های کیک معمولی سالگرد ازدواجت می بازی.

*برداشتی از فیلم ایرانی بازسازی شده از فیلم the family man
  • ۱ نظر
  • ۱۰ اسفند ۰۰ ، ۰۲:۴۶
  • سایه

شرحی مختصر

سه شنبه, ۱۰ اسفند ۱۴۰۰، ۰۲:۳۱ ق.ظ

ضعف جسمانی ام هنوز به مقادیر قابل توجهی سر جایش است. احتمال می دهم بخاطر کرونای خفیفی که گرفتم باشد. از دو سه روز پیش انواع و اقسام تقویت کننده ها را خورده ام. قرص آهن، شاسه منیزیم، مولتی ویتامین، غذای بیشتر، حتی امروز صبح سعی کردم صبحانه ام - که هیچ وقت نمی خورم - یک چیز مقوی باشد. امیدوارم زودتر برطرف شود. گاهی حس می کنم پاهایم از درون خالی اند و فقط جلد استخوان هایم باقی مانده است. راستش دلم نمی خواهد آن چالش را ادامه دهم. موضوعات خیلی چرتی دارد، نمی دانم چرا فقط چند روز اولش را دیدم. نمی توانم درباره شان بنویسم. خلاص.

  • ۰ نظر
  • ۱۰ اسفند ۰۰ ، ۰۲:۳۱
  • سایه

بلند شو دختر!

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۳:۴۱ ق.ظ

از صبح ضعف دارم و پاهایم انگار تو خالی شده. می روم می نشینم کنار گلدان نرگس و داوودی و چند بار عمیق نفس می کشم و می گذارم امید در قلبم جرقه بزند. می خواهم بروم فصل 6 کودکان استثنایی را تمام کنم ولی ضعف درونی ام نمی گذارد درس بخوانم. خوابم بدجوری بهم ریخته. به همه آن هورمون هایی فکر می کنم که باید طبق ساعت بیولوژیکی بدنم هنگام تاریکی وقتی که خوابم ترشح شوند و من با بهم زدن برنامه شان نمی گذارم که کارشان را درست انجام دهند. کابینت دارو را می گردم مگر پودر منیزیم بتواند عامل رفع کننده ضعف عمومی بدنم باشد. با هر قلپ از مایع نارنجی رنگ منیزیم، امیدوار می شوم که در این شاسه ها علاوه بر منیزیم، مقادیر قابل توجهی پودر تنظیم خواب، ماده اشتها آور و عصاره انرژی و اراده وجود داشته باشد و تا فردا تاثیرشان را بگذارند تا با انرژی بیشتری هوای پر شده از عطر نرگس را نفس بکشم. من از اینکه دختر کوچک و ضعیف و کم جان داستان باشم فراری ام.

  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۰۳:۴۱
  • سایه

ذائقة الموت ...

يكشنبه, ۸ اسفند ۱۴۰۰، ۰۳:۰۹ ق.ظ

راستش باید اعتراف کنم از از دست دادن اطرافیان و عزیزانم می ترسم. از پیر و فرتوت شدن، از مردن، از رفتن، از آنچه نمی دانم چیست و بعد از لحظه ی جان کندن منتظر من است. بله من باید اعتراف کنم می ترسم و این ترس از جنس ترس های زندگی عادی ام نیست. از جنس ترسم هنگام دیدن یک سوسک نیست. از جنس ترس هایی ست که در مقابلشان سپر میندازی و فقط چشم هایت را می بندی که حداقل با کمتر دیدنش فراموشش کنی. راستش را بخواهید من عمیقا اعتقاد دارم بزرگترین ترس هر انسان ترس از مرگ است و "انکار" رایج ترین و شدید ترین واکنش دفاعی در مقابلش. انکاری آنقدر شدید که وقتی می فهمیم یک نفر دیگر در این دنیا نیست، متاثر و ناراحت می شویم ولی لحظه ای فکر به اینکه ما هم روزی جای او خواهیم بود را ادامه نمی دهیم. ما ترجیح می دهیم فکر کنیم تا ابد زنده ایم و بعد ناگاه با مرگ مواجه شویم تا اینکه سالیان زندگی را با ترس از مرگ طی کنیم. ما ترجیح می دهیم نبینیم و نفهمیم تا ناگاه به ما بفهمانند. ما بزدلانه "انکار" می کنیم و این حقیقت را به آخرین پستوی ذهنمان هل می دهیم و هفت قفله اش می کنیم تا مبادا راه در رویی پیدا شود و افسار ما را دست بگیرد.

بله من اعتراف می کنم که مرگ مرا می ترساند و باور به این حقیقت که روزی جان می دهم قلبم را تند تر از همیشه می تپاند. من اعتراف می کنم که هر چقدر در این حقیقیت عمیق تر می شوم بیشتر می ترسم. من وقتی قرارداد ریحانه 20 و خورده ای ساله را در مدرسه دیدم که سال 99 امضا کرده بود و بعد سال 1400 در مقبره خانوادگی شان زیر یک سنگ مشکی دفن شده، ترسیدم. از قرارداد ریحانه یواشکی برای خودم عکس گرفتم. بعضی موقع ها نگاهش می کنم. یعنی فکر می کرد سال بعد همین موقع نباشد؟ آه نمیدانم! من فقط می دانم که ترس واکنشی طبیعی ولی عمیق است که هر انسانی در مقابل مرگ تجربه اش می کند. مرگ خودش یا عزیزانش.

شاید شهادت برای همین انقدر بزرگ است. شهادت یعنی جان را برای چیزی فدا کردن. یعنی به استقبال مرگ رفتن. یعنی ترس از مرگ را از پستوی ته ذهن بیرون آوردن و دقایقی به آن نگریستن و بعد شجاعت را جایگزینش کردن. یک انسان چقدر می تواند متعالی باشد که مرگ برایش از عسل شیرین تر باشد؟ چقدر می تواند بزرگ و شجاع باشد که به استقبال مرگ رود؟ من نمی دانم. من نمی فهمم. من فقط می فهمم که می ترسم و این بزدلانه است. البته متوجهم انسان ها هر چقدر شجاع تر باشند، بیشتر با حقیقت مرگ مواجه می شوند. نه مواجهه ای که بعد آنها را از کار و زندگی بیندازد، بلکه مواجهه ای که قلبشان را زنده کند. نهایت غایت من همان جاست. آن جا که بتوانم وقتی به مرگ فکر می کنم از ته دل خدای متعال را تسبیح گویم و منتظر باشم تا در فرصتی مناسب از زندان تنم رها شوم. نهایت غایتم این است ولی حالا؟ فقط می ترسم ...

  • ۰ نظر
  • ۰۸ اسفند ۰۰ ، ۰۳:۰۹
  • سایه

Writing challenge: Day 2

شنبه, ۷ اسفند ۱۴۰۰، ۰۱:۵۵ ق.ظ

روز اول از نوشتن این چالش را از قصد اسکیپ کردم. در مورد current relationship در دو سه پست توضیح داده ام و فکر می کنم بیشتر نوشتن ازشان خیلی مناسبتی نداشته باشد. گلو دردم از همان روز که قصد کردم این چالش را شروع کنم کم کم تبدیل شد به غول بیماری و مرا زمین گیر کرد و در عرض یک روز با یکی دو تا قرص و یک سرم نیم ساعته دست از سرم برداشت. فلذا با کمی تاخیر خدمت رسیدم که مطمئنم به هیچ کجای هیچ کس نیست ولی anyway با عرض پوزش!

  • ۰ نظر
  • ۰۷ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۵۵
  • سایه

30days writing challenge with khnoome saaye again!

دوشنبه, ۲ اسفند ۱۴۰۰، ۰۱:۰۸ ق.ظ

کم می نویسم و شاید چالش نوشتن بتواند یاری‌گر من باشد. روز اول؟ فردا! چرا که الان با مقادیری گلودرد به دیوار تکیه داده ام و فقط امیدوارم فردا سرحال شوم که هم بتوانم درس بخوانم و هم برایتان از شماره 1 این چالش بگویم!

  • ۰ نظر
  • ۰۲ اسفند ۰۰ ، ۰۱:۰۸
  • سایه