پست 1666 در 2550 روزگی وبلاگ.
تازگی ها فهمیده ام دلتنگ که می شوم، بیش از هر وقت احساس کلافگی می کنم. به معنای واقعی کلمه "کلافگی". دلتنگی من خودش را اینطور نشان می دهد. به این در و آن در می زنم که این احساس را از خودم دور کنم. به جان موهایم می افتم و چتری هایم را می زنم، کتاب های خلاصه کنکور را رو به رویم باز می کنم و صفحه به صفجه می خوانم، یوتیوب گردی می کنم یا مثلا گالری عکس های گوشی ام را مرتب می کنم. مثل یک نمودار صعودی با شیب کم است. اگر دلتنگی ام طولانی مدت شود، کلافگی ام هم می رود دقیقا بالای بالای نمودار. خیلی وقت است اینجا ننوشته ام. شاید نزدیک 20 روز. در این 20 روز چشم هایم را عمل کرده ام و از شر لنز و عینک راحت شده ام، آخرین روز کاری ام در مدرسه فرهنگ را گذراندم و رسما از آنجا آمدم بیرون، با دو نفر از دوست هایم رفتم سوره مهر و ناگفته های این مدت را تعریف کردم، با خانم سپیدار هم همینطور، بیان مسئله مقاله ای که قرار بود با استادم مشارکت کنیم را نوشتیم و برایش فرستادم، یکی از واحد های باقی مانده ام به صورت تستیِ شفاهیِ (!) ویدیوکالی امتحان داده ام و کار های محضری باقی مانده مربوط به ازدواجمان را انجام داده ایم. جز این ها خبر خاصی نبوده. می دانم این نوشته ها خیلی خواندنی نیستند و قرار نیست کسی وقت زیادی بگذارد و آنها را بخواند. خودم هم دوستشان ندارم. دوست دارم مثل قبل تر ها هر لحظه این صفحه سفید را باز کنم و بگذارم که مغزم به واسطه دستانم تایپ کند ولی برای بار هزارم می توانم بگویم که قسمت نوشتن مغزم - اگر همچین جایی در آناتومی مغز هست - قفل شده. آه کاش می توانستم به لحاظ روانشناختی تبیینش کنم. آدم ها فکر می کنند من عوض شده ام ولی راستش حوصله توضیح ندارم. قبول دارم کمی محو تر هستم، حضورم در کلاس کمرنگ شده، کمتر می نویسم، کمتر توی کانال پست می گذارم یا هر چیز دیگر، ولی تنها جیزی که احتیاج دارم زمان است و درک و گذشتن فروردین و اردیبهشت! احتیاج دارم اردیبهشت تمام شده باشد، کنکورم را خوب داده باشم و تازه بتوانم بدون عذاب وجدان برنامه باقی مانده توی دفترم فیلم ببینم یا با آقای همسایه بیرون بروم. 4 سال برای بچه ها و دانش اموز های خودم لالایی خواندم که خوابشان ببرد، 4 سال تاکید کردم که سسر وقت بخوابند، سر وقت بیدار شوند، برنامه شان را اجرا کنند و بعد به تفریحاتشان بپردازند، ولی حالا خودم در همه چیز مانده ام. نمی توانم شب درست بخوابم، نمی توانم صبح زود بیدار شوم، بدنم کم جان شده و گاهی از درون خالی می کند، عذاب وجدان درس - مخصوصا وقت هایی که نمی خوانمش! - همیشه همراهم است. نه که بگویم روز ها سخخخخت می گذرد! اصلا! فقط خواستم از احوالات درونی ام بنویسم و بگویم بیشترین کسی که هر روز به خودش یادآوزی می کند که مدت هاست پستی در بلاگ نگذاشته خودم هستم. استیکر های قلبی چسبیده به کمدم که رویش اهداف 1400 را نوشته بودم نگاه می کنم. نصفشان هنوز جای کار دارد و نصف دیگر نسبتا محقق شده. به 1401 دقیق تر فکر می کنم. با اهداف بیشتر و جزئی تر. امیدوارم که محقق شوند و کلافگی 1400 را به 1401 نکشانم. همین چند خط هم از اعماق کلمهدان مغزم کشیده ام بیرون. حالا می فهمم وقتی به سپیدار اصرااار می کردم بنویس! و او می گفت نه نمی توانم، منظورش چه بود.
- ۱ نظر
- ۲۸ اسفند ۰۰ ، ۰۳:۳۹