تو رو به شاخه نباتت!
به نظرم تنها فایده و نفعی که این فال گرفتن های حافظ دارد، صلوات ها و فاتحه هایی ست که مجانی به سویش روانه می شود.
- ۱ نظر
- ۳۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۰۸
به نظرم تنها فایده و نفعی که این فال گرفتن های حافظ دارد، صلوات ها و فاتحه هایی ست که مجانی به سویش روانه می شود.
زنگ میزنید می گویید: «در ضمن رنگ چشم های پسر من آبی است» ؟ خیلی بامزه اید بوخودا.
امروز رفتم دکتر تکلیف آن ۲۲ روز کذایی را بدانم. چیزی نبود، تقریبا همه چیزِ آزمایش هایم نرمال بود و یک مشکل وجود داشت که با قرص حل می شد. و همینطور منیزیم بدنم هم کم بود و تا دو ماه باید شاسه های پودر منیزیم را روی زبانم ریخته و منتظر باشم که حل شوند. تمرین های خانم صاد را انجام می دهم، گاهی با غم، گاهی با گریه، گاهی خواب آلود. البته ملالی نیست چون پارادوکس + تایم تیبل، می دهد cure. هزار بار راهم را می چینم، برمیگردم، به خودم نگاه میکنم، همه چیز را بهم میزنم و دوباره از اول! یک چینش جدید! واقعا مغزم درد می گیرد. هی دو دو تا چهار تا می کنم، گاهی می شود پنج تا، گاهی چهار تا، گاهی جواب در نمی آید، گاهی هم میگویم دو دو تا؟ و ذهنم می گوید: حقدااااژ دِ فووووول! [اگر ابری با احتمال بارش کوفته قلقلی را دیده باشید، می دانید چه می گویم!]
نمی دانم. توکلت علی الحی الذی لایموت.
دکمه fantasise خاموش، realistic روشن. emotion خاموش، logic روشن. overthink خاموش، anxiety خاموش، studying، روشن.
دیشب که به زور خوابیدم، با قلبی پر از اضطراب خوابیدم. صبح ولی چشم هایم را که باز کردم، قلبم آرام شده بود. نمی دانم چرا، نمی دانم بخاطر شربت زعفرانی بود که مامان در حال خواندن حمد درست کرده بود، یا بخاطر دعاهایش، یا بخاطر تمرین های خانم صاد. فرقی نمی کند. ولی قلبم آرام بود و این خودش به تمام دنیا می ارزید. هر چند که عفونتی از بین نرفته و انگار فقط مسکن خورده ای و آرام شدی، ولی مسکن خوردن بهتر از درد کشیدن است نه؟ خدایا، من یک دوره ای شبیه به این دوره را پشت سر گذاشته ام و خوب می دانم که چه احوالاتی در انتظارم است. این بار همه چیز را به تو می سپارم. همه چیز را.
مامان میگفت روزی از روزهای کودکیم مثل ابر بهار اشک می ریختم، و دلیلش را به کسی نمی گفتم. بعد که اصرار کردند از زیر زبانم کشیدند که میترسم خانه مان دزد بیاید و ما را بکشد! هر جور خواستند گولم بزنند نشد و راضی نمی شدم. تا اینکه مامان پیشنهاد می دهد زیر بالش هر دو تایمان یک چاقو - ی بیخطر! - بگذاریم تا اگر دزد آمد بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. آن وقت بوده که آرام گرفتم و گول خوردم! امروز که دوباره مثل ابر بهار اشک ریختم، به این فکر کردم که کاش مثل قدیم ها از این می گریستم که آقا دزده یک وقت نیاید مرا بکشد و بعد شب یک چاقوی میوه خوری کند هم میگذاشتم زیر بالشم و تا صبح راحت می خوابیدم. ولی حیف. در دنیای آدم بزرگ ها، قمه هم بگذاری زیر بالشت، هیچی به هیچی!
دوست دارم مثلا بپرم به مرداد ۱۴۰۰. دوست ندارم در این برهه از زمان باشم. البته کسی چه می داند در مرداد ۱۴۰۰ چه در انتظار ماست و مهم تر از آن، آیا چیزی در انتظار ماست؟ کاش میشد یا به عقب برگشت یا به جلو. as I said، واقعا دوست ندارم طعم این روز ها را با جزئیات بچشم. خدایا کاش بزنی روی دور تند.
در وبلاگ قبلی ام، «زندگی در چهارچوب کلمات» می نوشتم. از حالم، احوالم، اوضاعم، ضعف هایم، رنج هایم. و دیدم این روز ها بیشتر از همیشه محتاج نوشتنم، پس شاید باید دوباره زندگیم را بریزم در قالب کلمات. برای ثبت، برای خالی شدن، برای تمام زندگی در چهارچوب کلماتی که بلوط نوشت.