پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

چاقویی زیر بالشم.

پنجشنبه, ۲۷ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۱۰ ب.ظ

مامان می‌گفت روزی از روزهای کودکیم مثل ابر بهار اشک می ریختم، و دلیلش را به کسی نمی گفتم. بعد که اصرار کردند از زیر زبانم کشیدند که میترسم خانه مان دزد بیاید و ما را بکشد! هر جور خواستند گولم بزنند نشد و راضی نمی شدم. تا اینکه مامان پیشنهاد می دهد زیر بالش هر دو تایمان یک چاقو - ی بی‌خطر! - بگذاریم تا اگر دزد آمد بتوانیم از خودمان دفاع کنیم. آن وقت بوده که آرام گرفتم و گول خوردم! امروز که دوباره مثل ابر بهار اشک ریختم، به این فکر کردم که کاش مثل قدیم ها از این می گریستم که آقا دزده یک وقت نیاید مرا بکشد و بعد شب یک چاقوی میوه خوری کند هم میگذاشتم زیر بالشم و تا صبح راحت می خوابیدم. ولی حیف. در دنیای آدم بزرگ ها، قمه هم بگذاری زیر بالشت، هیچی به هیچی!

  • ۹۹/۰۹/۲۷
  • سایه

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">