پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۵۳ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

.

پنجشنبه, ۲۶ تیر ۱۳۹۹، ۰۳:۴۲ ق.ظ
این را از آن پست های غیر قابل پیگیری لحاظ کنید ولی تلخ ترین حقیقت دنیا الان برایم این است که من هیچ وقت مادر خوبی نخواهم شد. نه تواضع می کنم نه شکسته نفسی. الان برای گفتن این حرف خیلی زود به نظر می آید اما با دیدن جنبه های تاریکم، حق ترین جمله ی دنیا برایم همین است. مرا ببخش زیبای من...
  • سایه

و ما یسطرون

چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۷:۰۵ ق.ظ

اگر وبلاگ دارید و نمی نویسید، بنویسید! و اگر وبلاگ ندارید، یکی برای خودتان دست و پا کنید. وقتی بلاگر می شوید و می نویسید، زیباترید!

  • سایه

کابوس همیشگی

چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۵۸ ق.ظ

از وقتی سر پیج گروهمان در اینستاگرام، یک نفر با ۲۰ آیدی مختلف غیرقابل تشخیص در یک مسابقه شرکت کرد و از قضا سه تا از آیدی هایش مسابقه را بردند، و از وقتی که فضای کار را تجربه کرده ام و میدانم چه حرف هایی پشت سر آدم ها زده میشود، و از وقتی برادر یک سوسک بی جان روی تختش پیدا کرد، فهمیدم به هیچ کس و هیچ چیز به طور کامل نمی توان اعتماد کرد. حتی به خوابیدن روی تخت برای اطمینان از عدم هجوم سوسک ها.

  • سایه

رهگذران دیار رویا ها و این نوع حرف های کلیشه ای.

چهارشنبه, ۲۵ تیر ۱۳۹۹، ۰۶:۵۳ ق.ظ

کوچک تر که بودم شنیده بودم: الان، در همین لحظه، یک نفر در حال فکر کردن به توست! بعد با خودم فکر میکردم مگر می‌شود همین الان یک نفر دیگر به من فکر کند؟ در ذهنم می گشتم و کسی را نمی یافتم. برای توجیه عبارتی که شنیده بودم، سریعا به بی ربط ترین فرد ممکن در زندگیم - مثلا همکلاسی اول دبستانم، همسرویسی دوم راهنمایی یا دور ترین فامیل ممکن - فکر می کردم و میگفتم بیا! ببین! آن ها روحشان هم خبر ندارد که الان در فکر من اند، ولی هستند! پس هر چیزی ممکن است! ممکن است دقیقا در همین لحظه بی ربط ترین فرد جهان من را در ذهنش تصور کند! نمی دانم چرا انقدر سعی در توجیه این جمله داشتم، ولی حتی هنوز هم میگویم می شود - در حد احتمال - یک نفر همین الان به شما فکر کند و شما هیچ آیدیایی نداشته باشید. همانطور که شما در حال فکر کردن به کسی هستید که کوچک ترین تصوری از حضورش در ذهنتان ندارد! شبیه این پست های قانون جذب و «اگه بخوای میشه! فقط اراده کن» و ابن مزخرفات شد. خداوند مرا عفو کناد. اما در هر صورت، کیستی که من اینگونه به جد، در دیار رویاهای خویش، با تو درنگ می کنم؟

  • سایه

بِشرُهُ فی وجهه و حُزنُه فی قلبه. و در این موارد فی بِلاگه. نه که من خودم را در زمره ی مومنین قرار دهم ولی هیچ کس را نمی توان درست شناخت، مگر اینکه افکارش را خواند و نوشته هایش را دید و روز ها را با او گذراند. حتی فکر می کنم چطور یک نفر می تواند یک آدم نیمه درون گرا را با چند تا سوال و جواب - عمیقأ - بشناسد و تصمیم بگیرد که می خواهد با او زندگی کند یا نه! و من چطور می توانم به این نتیجه برسم که یک نفر حقیقتا چه فکر می کند و تا چه حد عمیق می اندیشد. از این‌ها گذشته، چند روز است ولی دارم تلاش می کنم که به این حدیث مقید باشم.

  • سایه

اعترافات یک پشتیبان خسته

سه شنبه, ۲۴ تیر ۱۳۹۹، ۰۳:۳۸ ق.ظ
امروز که با ۶ بچه ام حرف های طولانی زدم و برنامه ۴۰ روزه تا کنکور ریختم، بخاطر کم‌خوابی شب قبل، خسته ترین پشتیبان دنیا بودم. و حتی لحظاتی را هم در خواب با بچه ها حرف زدم. شب قبلش مشغول بودم و بعد از نماز هم تا یک ساعت از فرط مبارزه با فکر های بیخود خوابم نبرد. میدانم که مود پشتیبان، حقیقتا روی مود بچه ها اثر می گذارد. از همین تریبون از آن ۶ گل نوشکفته عذرخواه‌م.
  • سایه

بازمانده ی ترم ۴!

دوشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۹:۳۱ ب.ظ

غریبی یک تکلیف خیلی بیخود و سخت داده که بی تعارف هیچ چیزیش را نمی فهمم و در این موارد، همیشه پای یک فروید در میان است. دو تا فایل هم فرستاده برای فهم بهتر تلکیف که خود دو روز می طلبند تا به طور کامل درک شوند. امسال دیگر جایگاه غریبی مغزم پر شده و تا ترم ها، ظرفیت پذیرشش را ندارد.

  • سایه

Battle field

دوشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۳ ق.ظ

این یکی دو روز، مجبورم هی شمشیرم را در بیاورم نگه دارم جلوی فکرم، مبادا پایش را از گلیمش دراز تر کند و از دایره ی فکر های مجاز، وارد منطقه ممنوعه شود. البته حریف، قَدر است و مبارزه جانکاه. کاش جان سالم به در ببرم.

  • سایه

جان من!

يكشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۸:۲۱ ب.ظ

یک نامه ی لبخند آور نوشته بودم. دقیقا سه سال و ۲۰ روز پیش. وقتی که هنوز پیش دانشگاهی بودم و کوچک. دو پاراگراف اولش را می گذارم. مُهری باشد بر اینکه چقدر بزرگتر شده ام و همه چیز در ذهنم فرق کرده است. اما هنوز هم شکلات دوست ندارم و واقعا بستنی کفایت می کند. :)

«جان من !

می خواهم فکتی چند راجع به خودمان بگویم که وقتی از تصویر مبهم دو بعدی توی مغزم، تبدیل به یک آدم سه بعدی واقعی شدی، مثل مرغ پر کنده بال بال نزنی که چرا من را درست نمی شناسی. هرچند من همه ی اینها را با چشم هایم بعدا برایت خواهم گفت. ولی اول ترجیح دادم مکتوبشان کنم بعد بریزمشان توی چشم هایم.
فرست آو آل، من خیلی شکلات دوست ندارم. پس لازم نیست پول هایت را خرج شکلات های گران خارجی کنی. یک بستنی قیفی پنج تومانی کارت را راه میندازد. برای ولنتاین هم لازم نیست پول خرس و عروسک و این چیزها بدهی. کلماتت خودشان بیشتر می ارزند. البته یک شاخه گل را بگذار کنارش. من معمولا گل ها را میندازم بیرون ولی برای تو را خشک می کنم می گذارم توی گلدان کنار عکست.
بعد اینکه از همین الان ذوق ها و حس و حال هایت را می ریزی توی شیشه، درش را می بندی و برای احدی خرج نمی کنی تا من را ببینی. بعد من خودم شیشه را می شکنم به امید خدا.»

  • سایه

.

يكشنبه, ۲۲ تیر ۱۳۹۹، ۰۴:۲۹ ب.ظ
من در تو گریزان شدم از فتنه خویش؛
من آنِ توام،
[اگر زحمتی نیست] مرا به من باز مَده..
  • سایه