.
- ۰ نظر
- ۲۶ تیر ۹۹ ، ۰۳:۴۲
اگر وبلاگ دارید و نمی نویسید، بنویسید! و اگر وبلاگ ندارید، یکی برای خودتان دست و پا کنید. وقتی بلاگر می شوید و می نویسید، زیباترید!
از وقتی سر پیج گروهمان در اینستاگرام، یک نفر با ۲۰ آیدی مختلف غیرقابل تشخیص در یک مسابقه شرکت کرد و از قضا سه تا از آیدی هایش مسابقه را بردند، و از وقتی که فضای کار را تجربه کرده ام و میدانم چه حرف هایی پشت سر آدم ها زده میشود، و از وقتی برادر یک سوسک بی جان روی تختش پیدا کرد، فهمیدم به هیچ کس و هیچ چیز به طور کامل نمی توان اعتماد کرد. حتی به خوابیدن روی تخت برای اطمینان از عدم هجوم سوسک ها.
کوچک تر که بودم شنیده بودم: الان، در همین لحظه، یک نفر در حال فکر کردن به توست! بعد با خودم فکر میکردم مگر میشود همین الان یک نفر دیگر به من فکر کند؟ در ذهنم می گشتم و کسی را نمی یافتم. برای توجیه عبارتی که شنیده بودم، سریعا به بی ربط ترین فرد ممکن در زندگیم - مثلا همکلاسی اول دبستانم، همسرویسی دوم راهنمایی یا دور ترین فامیل ممکن - فکر می کردم و میگفتم بیا! ببین! آن ها روحشان هم خبر ندارد که الان در فکر من اند، ولی هستند! پس هر چیزی ممکن است! ممکن است دقیقا در همین لحظه بی ربط ترین فرد جهان من را در ذهنش تصور کند! نمی دانم چرا انقدر سعی در توجیه این جمله داشتم، ولی حتی هنوز هم میگویم می شود - در حد احتمال - یک نفر همین الان به شما فکر کند و شما هیچ آیدیایی نداشته باشید. همانطور که شما در حال فکر کردن به کسی هستید که کوچک ترین تصوری از حضورش در ذهنتان ندارد! شبیه این پست های قانون جذب و «اگه بخوای میشه! فقط اراده کن» و ابن مزخرفات شد. خداوند مرا عفو کناد. اما در هر صورت، کیستی که من اینگونه به جد، در دیار رویاهای خویش، با تو درنگ می کنم؟
بِشرُهُ فی وجهه و حُزنُه فی قلبه. و در این موارد فی بِلاگه. نه که من خودم را در زمره ی مومنین قرار دهم ولی هیچ کس را نمی توان درست شناخت، مگر اینکه افکارش را خواند و نوشته هایش را دید و روز ها را با او گذراند. حتی فکر می کنم چطور یک نفر می تواند یک آدم نیمه درون گرا را با چند تا سوال و جواب - عمیقأ - بشناسد و تصمیم بگیرد که می خواهد با او زندگی کند یا نه! و من چطور می توانم به این نتیجه برسم که یک نفر حقیقتا چه فکر می کند و تا چه حد عمیق می اندیشد. از اینها گذشته، چند روز است ولی دارم تلاش می کنم که به این حدیث مقید باشم.
غریبی یک تکلیف خیلی بیخود و سخت داده که بی تعارف هیچ چیزیش را نمی فهمم و در این موارد، همیشه پای یک فروید در میان است. دو تا فایل هم فرستاده برای فهم بهتر تلکیف که خود دو روز می طلبند تا به طور کامل درک شوند. امسال دیگر جایگاه غریبی مغزم پر شده و تا ترم ها، ظرفیت پذیرشش را ندارد.
این یکی دو روز، مجبورم هی شمشیرم را در بیاورم نگه دارم جلوی فکرم، مبادا پایش را از گلیمش دراز تر کند و از دایره ی فکر های مجاز، وارد منطقه ممنوعه شود. البته حریف، قَدر است و مبارزه جانکاه. کاش جان سالم به در ببرم.
یک نامه ی لبخند آور نوشته بودم. دقیقا سه سال و ۲۰ روز پیش. وقتی که هنوز پیش دانشگاهی بودم و کوچک. دو پاراگراف اولش را می گذارم. مُهری باشد بر اینکه چقدر بزرگتر شده ام و همه چیز در ذهنم فرق کرده است. اما هنوز هم شکلات دوست ندارم و واقعا بستنی کفایت می کند. :)
«جان من !