پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

تجربیات گرانقدر استاد سایه.

سه شنبه, ۲۸ بهمن ۱۳۹۹، ۰۷:۲۲ ب.ظ

از آدم های جالبی که اگر دانشگاه خودمان نبودم احتمالا هیچ وقت آنها را نمی دیدم، می توانم به این بزرگواران اشاره کنم. که همه این آشنایی ها تجربه های زیبایی بود!

۱.حمیده ۲۶ ساله دانشجوی پزشکی دانشگاه خودمان از استرالیا که قبلش دو تا مدرک از استرالیا گرفته و بعد آمده ایران تا پزشکی بخواند. در مسجد دیدم دارد انگلیسی حرف می زند. رفتم کنارش و به انگلیسی گفتم: میشه باهات دوست بشم :))) خندید و به گرمی دستم را فشرد. کمی از زندگیش گفت و خداحافظی کردیم. قرار شد هر وقت آمدم پردیس مرکزی با او تماس بگیرم تا دوباره هم را ببینیم. در دیدار بعدی من و سپیدار بودیم. او دانشکده پزشکی و کتابخانه شان را به ما نشان داد و آنجا بود که بعد از دیدن فضای پر گل و گیاه کتابخانه پزشکی فهمیدم: تبعیض تا کجا؟

۲. یی لین فکر کنم ۲۱-۲۲ ساله، دانشجوی رشته ی خودمان. که مشخص است بچه مان چینی ست. قبل تر ها با بچه ها نشسته بودیم دورش و در مورد اینکه چرا آمده ایران تا روانشناسی بخواند صحبت کرده بودیم. دلیلش را الان یادم نیست ولی به هر دلیلی هم آمده باشد، میدانم که به یی لین خیلی سخت می گذرد. مدام گوگل ترنسلیتش باز است و خوب نمی تواند فارسی صحبت کند. وقتی خودم را جای یی لین گذاشتم که مثلا از ایران به چین می رفتم، تمام گوشت های تنم ریخت. خیلی وحشتناک است. معمولا استاد ها اسم یی لین را اشتباه می خوانند. آنوقت کل کلاس باهم همصدا می گوییم: یی لین رِن استاد!

۳.حسنا دانشجوی نمیدانم چند ساله ی رشته ی خودمان از مالزی. حسنا مسلمان بود و مثل مسلمانان مالزی حجاب می کرد. نمی دانم چرا آمده بود ایران. چند تا درس هم بیشتر باهم نگذراندیم. اطلاعات زیادی از حسنا در دسترس نیست. در حد سلام و احوال پرسی های روزانه ی دانشگاه. و بعد مجازی شدن هم هیچ ارتباطی نداریم.

۴. خانم ب، آقای الف و دیگر عزیزان نابینا. ورودی های ۹۵ و ۹۶، رشته ی خودمان و علوم تربیتی. اولین تجربه ی من در مواجهه با یک آدم نابینا اینطور از نزدیک، در دانشگاه بود. یک بار که دیر رسیده بودم دانشکده، قید سر کلاس رفتن را زدم و منتظر کلاس بعدی شدم. گشنه ام شد و رفتم از بوفه آبمیوه ای چیزی بگیرم که آقای الف با عصایش سر راه بوفه ایستاده بود. با گوش های طبیعتا تیزش صدای قدم های من را شنید و گفت ببخشید! سالن کوثر کدوم طرفه؟ و لوکیشن دادن به کسی که نمی توانی با دست راه را به او نشان بدهی یا حداقل دستش را بگیری و به آن سمت ببری، از سخت ترین کار های دنیا بود. قید آبمیوه را زدم و تقریبا تا نزدیک سالن کوثر همراهی شان کردم. همین آقای الف با ما سر یک کلاسی که یادم نیست دقیقا کدام کلاس بود - ولی استادش بسطامی حفظه الله بود - همکلاسی بود. من مدام به این فکر می کردم که من اگر جای آنها بودم، اگر قدرت بینایی ام را از دست می دادم، آیا می توانستم اینطور شجاعانه بیایم دانشگاه و درس بخوانم؟ تعداد نابینایان در دانشکده ما کم نیست. حداقل به نسبت دانشکده های دیگر. طوری که کنار هر کلاس، شماره ی کلاس به خط بریل نوشته شده و دکمه های آسانسور نیز خط بریل دارند. من بی اغراق، شجاعت همه شان را تحسین می کنم و خب نتیجه می گیریم اگر اولویت اولم را بهشتی می زدم، کجا این همه تجربه های زیبا داشتم؟ پس خواهرم حجابت!

  • ۹۹/۱۱/۲۸
  • سایه

نظرات (۳)

بهشتی انگار دانشگاه دولتی بچه ژیگول‌هاست! :دی

از فامیل و آشنایان و دوستان بهشتی‌خوانده عذرخواهی می‌کنم البته.

پاسخ:
برای ما مسیر دور ها از بهشتی، فقط خستگی و ترافیک و بدن درد و از هزار تاپله بالا رفتنش می مونه :))
  • پَـــــر واز
  • چقدر دلم میخواد پستو بخونم ولی کمبود وقت نمیذاره:(

    با اجازتون پستو نگه میداریم و در زمانی مطلوب مطالعه میکنیم زیرا آنچه که سایه عزیزمان مینویسد خواندن دارد ولو که درس در اولویت باشد...

    پاسخ:
    *___*
    اختیار دارین :} قدم شما سر چشم هر وقت اومدین.
  • °○ ‌‌‌‌‌‌‌‌نرگس
  • عه! «می‌شه باهات دوست شم؟» تو دانشگاهم جواب می‌ده؟ :)))

    پاسخ:
    انقد هیشکی نمیگه که وقتی بگی هر دو نفر میخندن و جواب میده :)
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">