پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال ۱۰ سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

ابتلائات

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۵۵ ق.ظ

من دچار شدم. به همان دردی که تو دچار شدی، شاید برای اینکه بفهمم چه بر تو گذشت. تو هم دچار خواهی شد، به دردی که من مبتلایش بودم. و آه ! خدا تو را بر آن صبر دهد : )

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۵۵
  • سایه

بازگشت

يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۴۳ ق.ظ
بسم الله و بذکر ولیه.

*نقل قول ها، تماما واقعی ست. حق می دهم حوصله ی خواندن نداشته باشید. اگر این طور است، این پست را رها کنید. او کم کم خودش جان خواهد داد و خواهد مرد*

پرسید دوست داری برویم کمی روز های قرنطینگی را با هم بگذرانیم؟ گفتم نه دل و دماغش را ندارم. پرسید دلت کجا؟ دماغت کجا؟ رجعتی باید! گفتم رفته اند. در دوست ها اطراق کرده اند قصد بازگشتن ندارند. گفت: بایسته است پیکی گسیل داریم و قاصدی با نامه ی درخواست به بازگشتنشان! گفتم دماغ بازگشته اما دل، ... گفت دل ... چه؟ گفتم دل در بی کرانه ی این آسمان ِتنهایی گم شده ... آهی کشید و گفت: و چه کسی می تواند بگوید من تنها نیستم، و دروغ نگفته باشد؟ ... گفتم:  حتی اگر دلم بر گردد، به چه بهانه ای نگهش دارم؟ به پرنده ای مانَد. چموش، سریع و احمق. گفت: بهانه مردنی ست و پرنده زیرک! ... دشوار فریب بخورد ... "دلیلی" باید یافت، نه بهانه ... یاد کتابی که قرار بود با هم بخوانیم افتادم. گفتم : و باز هم انسان، در جستجوی معنا ...
گفت : حق. ولی مگر می شود بچه شیعه ای که "زنده بر آنست که رجعت باقی ست" هدف را گم کند؟ مگر می شود نا امید شود و بیکار بنشیند؟ یاد ارتداد افتادم. گفتم: یامین پور در ارتداد، خیلی خوب تدریج را به  تصویر می کشد. تدریجی که شاید دچارش شده ایم ... "بی تفاوتی" و "عادت" و "باورهای سطحی" که این روز ها از قلب ها و تن ها دل نمی کَنند ... گفت: شاید مشکل ما همین جاست. باور قلبی نداشتن! وگرنه کار بر نیامدن از دست انسان را نمی فهمم! گفتم: کار که حکما بر می آید اما باید از دل بر آید که دل هم به جایی بند نیست. چونان که گفتیم ... گفت: نقطه ی بند کردنی ام آرزوست ... لحظه ای سکوت کردم. گفتم حتما آن بالایی اینطور خواسته تا هی دل برود و بر گردد و بهانه بگیرد. آنقدر که به نفس نفس افتد و خسته شود. و آنگاه بداند که هیچ کس را از او گریز نیست... گفت بیم آن می رود که بمیرد در این رفت و آمد ها ... لبخند زدم و گفتم: حکایت دل های تنگ و زخمی، حکایتی نو نیست... گفت می فهمم ... سر تکان دادم و چیزی نگفتم. چیزی نگفتم و حال اینجایم و می نویسم. بعد از چند روز هی نوشتن و پاک کردن و خواندن و اشک ریختن و خندیدن، حال آمده ام و می نویسم. اگر می توانستم چند روزی را از گوشی ام فاصله می گرفتم. از تلگرام و واتساپ، از اینستاگرام و حتی وبلاگ. هر چند کار های مدرسه و جلسه و کلاس های تق و لق دانشگاه دست و پایم را بسته اند. هر چند مشت محکمی بر دهانشان می زنم و به زودی چند روزی خواهم رفت.
یادت هست گفته بودم سوار هر چیزی که سر راهم قرار بدهی می شوم؟ به یاد می آوری گفتم تمام آرزو ها و امید ها برای قبل بیست سالگی ست؟ من سر حرف هایم ایستاده ام. این بار نه طلبکار و نه امیدوار. من با تقدیراتِ تو همراه شدم و با عقل ناقصم سعی کردم بهترین تصمیم را بگیرم. اینکه چه پیش خواهد آمد، دیگر اهمیتی ندارد. مثل یک زندانی که دیگر حساب روز ها و شب هایش را ندارد. نه منتظر ملاقاتی ست نه منتظر آزادی. صبر می کند و صبر می کند. خدایا گاهی فکر می کنم با روز های سخت و سیاه آدم ها، مُهری می زنی بر اثبات تمثیل دنیایت و زندان! و من فکر می کنم نه تنها برای مومنینت زندان است، بلکه برای غیر مومنینت هم همین است! هر چه هست، یک روز ِرهایی وجود دارد. ما از توییم و به تو باز می گردیم. به تویی که تقدیر زندگی ها را رقم می زنی، تویی که هم الان رعد و برق های سهمگین را روزیِ این آسمان می کنی. تویی که زمین را از حجت ات خالی نگذاشتی ... به تو برمیگردیم، خدایی که از ضعف ها آگاهی ... خدای یونس و دریا ... خدای ریحانه و هاشم ... خدای ملا محمد شیرازی ... خدای شیخ محمد انصاری ... خدای بابونه ها و خدای درختان نارنج...
  • ۰ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۴۳
  • سایه

روز هایی که قابل تحمل ترند.

دوشنبه, ۸ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۱:۴۱ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم و بذکر ولیه.
کمتر از 10 روز پیش نوشتم که مرا هر کجا ببری خواهم رفت و دعایی نمی کنم، امیدی ندارم و بعد در حال نوشتنشان اشک ریختم. در خیال، درِ خانه ی ولی تو را محکم زدم، چند بار پشت سر هم. هر بار محکم تر. باور نداشتم که پشت در بمانم. در خیالم در اوج سرما در باز شد و من به داخل خانه هدایت شدم. به من قهوه ی عربی تعارف کردند و بعد ... امام آمدند. من اشک ریختم و هیچ نگفتم. چند دقیقه ای سکوت کردم و بعد هق هق من فضای خانه را پر کرد. گفتم و شکایت کردم. اشک ریختم و گله کردم. و کیست که در حضور ولی تو آرامش نگیرد؟ کیست که امامش دست رد به سینه اش بزند؟ کیست که در محضر حجت تو حرف هایش نشنیده روی زمین بماند؟ و در همان خیال، حس کردم آرام تر شدم. اینکه انگار آن حجم از نگرانی را سپرده بودم دست کسی که باید می سپردم.
در روز تولد 20 سالگیم وقتی که قلبم سنگین بود و ترسیده بودم و نگران، آدم های زندگیم را فرستادی تا بهتر شوم. عاطفه را با یک کارت پستال و کیک #خودش_پز :) که از زیباترین کارت پستال هایی بود که گرفتم. پیامِ نامه ی زهرا که با هر خاطره اش خندیدم و لبخند زدم. نامه ی اسماء که از هر هدیه ی فیزیکی بهتر بود و آخرین نامه. نامه ی فاطمه. این سه نامه و یک کارت پستال را فرستادی تا بگویی تنها نیستم. تا بگویی روز تولدم - که یادآور یکسال نزدیک تر شدن به مرگ و بازگشت به سوی توست - را می توانم لبخند بزنم. می توانم لبخند بزنم و در نیمه شبش یک ساعت حرف هایی را بشنوم و بزنم که یادآور شد هر چه که هست و هر چه قرار است باشد، هر آدمی که قرار است ملاقات کنم - همه - وسیله ی امتحان اند. و من آرام گرفتم.
هر چه برای من رقم بزنی، گردن می نهم هر چند سخت. هر چند بسان شمشیر روی گردن گذاشتن باشد. هر چند تکرار شب ها یا روزهای دل-تنگی. دل-تنگی به ما هو دل-تنگی. یعنی وقتی دل "تنگ" است و قلب سنگین. گردن می نهم چون حتما خیری برایم در وسط آن سختی ها نهفته است. چقدر حتی نوشتن این حرف سخت است و چه بزرگ ادعایی. ولی دیرزمانی ست به این نتیجه رسیده ام یا باید راضی باشم یا از تمام دنیا، از تو و از خودم عصبانی. و من در این دنیای بزرگ تو هیچ کاره ام. پس داد و فریاد های من، گله های من، غر های من و اشک های من چیزی را عوض نخواهد کرد. باید راضی باشم و این قانون توست. خواستم بگویم درست است من دیگر آن دختر نشانه ها نیستم، ولی هنوز هم به این دلخوشی های کوچک دل می بندم. به سکوت های پشت تلفن با فاطمه، که از سکوت های بدون او پشت تلفن زیباتر است. به تلاش اسماء برای توجه به جزئیات زندگیم. به فکر های زهرا برای خوشحال کردنم. خدایا این همه کلمه ها را به هم وصل کردم و به هم بافتم که بگویم موقع حمل قلبِ بیست ساله هایت، کمی مراقبشان باش ... نوشته ی رویشان را ببین ... : "شکستنی"
پی نوشت: خدایا  هنوز آنقدر قوی نشده ام که گریه نکنم، غر نزنم و گله نکنم. این ها را خواهم داشت اما خودت رضایت را نصیبم کن.
پی نوشت دو: سبحانک، سبحانک، سبحانک. انی کنت من الظالمین.
  • ۰ نظر
  • ۰۸ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۱:۴۱
  • سایه

بیست [سال] و یک [روز]

جمعه, ۵ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۷:۴۹ ب.ظ

برایم دعای ۱۲۰ ساله شدن نکنید. اگر ماهیت این دنیا رنج است و هیچ خوش‌حالی ابدی در آن نیست، من ۱۲۰ سال دوام نمی آورم. نهایتا تا همان ۳۰ و بعد جان خواهم داد.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۹:۴۹
  • سایه

دومین حقیقت

يكشنبه, ۳۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۶:۳۵ ب.ظ

مرا بابت تمام حرف هایم ببخش و بدان که دیگر انرژی ای برای من باقی نمانده. من جوجه گنجشک کوچک لرزان گریان این قصه ام که گوشه ی اتوبانی شلوغ از سرما می لرزد و با یک رعد و برق دیگر جان خواهد داد..

  • ۰ نظر
  • ۳۱ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۳۵
  • سایه

حقیقت

چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۹، ۰۵:۴۴ ب.ظ
من از مدافعان سرسخت هورمون ها بودم. از آدم هایی که وقتی یکهو حالت بد می شد یا یکهو احساساتی می شدی می گفتند "امروز چندم ماه است؟" ولی بخاطر می آورم یکبار سر یکی از کلاس های اضافه ای که دوم دبیرستان داشتیم، یکی از بچه ها از شکیبا پرسید: مگر اینطور نیست که تمام حالات ما بخاطر هورمون هایمان است؟ و شکیبا گفت بعضی چیز ها را هورمون ها رقم می زنند ولی آن سهم اساسی هورمونی برای نوجوانی ست. بعد که عاقل تر و بالغ تر شوی دیگر خبری از آن غلیان هورمونی عجیب و غریب نیست. راست می گفت. دیروز از آن روز هایی بود که می دانستم تعادل فیزیولوژیکی ام بهم خورده. از صبح که لنز چشم چپم سر ناسازگاری داشت و من نشستم روی تخت و به آرامی اشک ریختم تا بدخلقی هایم در ادامه روز و دیلی هسلز های پشت سر هم. اما هر چقدرم که هورمونی و هر چقدرم فیزیکی، نمی توان تمام آن حجم از حال بد دم غروب و گریه های بی پایان را با کم کاری یا پر کاری غدد درون ریز توجیه کرد. نه که فکر کنید اتفاق خاصی افتاده بود، فقط همه چیز دست به دست هم داد که تمام 19 سال و 11 ماهم را مرور کنم و به وسعت روز های بدش و به وسعت روز های بی پایان روز های سخت ادامه ی همه آدم ها اشک بریزم. به وسعت آدم هایی که شاید به نحوی زندگیم را ساختند و آدم هایی که زندگیم را تغییر دادند. دیروز که تقریبا از گریه ساعت های 8 و خورده ای تا امروز صبح خواب بودم، به این فکر کردم که باید با خدا قراری بگذارم. که بیاید و هر دویمان قبول کنیم نه دعایی نه حرفی نه چیز دیگری تاثیر خاصی روی روزهای من ندارد. من این را می پذیرم. و با این حقیقت زندگی می کنم. من خیلی جدی با این حقیقت زندگی می کنم . سوار هر ماشینی که سر راهم بیاید می شوم و می گذارم مرا تا هرکجا که خواست ببرد. من با دعا و خواستن و گریه و امید کاری از دستم بر نمی آید. من با "می دانم می بینی" و "میدانم حواست هست"های مدام نمی توانم زندگی کنم. مرا هر جا خواستی ببر و به هر کجا خواستی سوق بده. خیال ها و فکر ها و امیدواری ها همه برای قبل 20 سالگی است. دیشب داشتم فکر می کردم ما میگوییم خدایا حتی یک لحظه ی دیگر هم نمی توانم و گفتن خود این جمله چند لحظه ی بعد را سپری می کند. دعا کردن و از تو خواستن را کنار نمی گذارم، فقط در حق خودم چیزی نمی خواهم. نه که فکر کنی از سر تواضع و اینها به اینجا رسیده ام، حتما این چیزی بوده که می خواستی من بفهمم و فهمیدم. فقط در قنوت هایم همان دعای فرجی که گفتی را می خوانم و برای اطرافیانم چیز هایی که گفتی را طلب می کنم. دیگر نمی خواهم لحظه ای منتظر چیزی بنشینم. من عقل و فهم کار هایی که می کنی را ندارم و اندازه ی کودک 4-5 ساله ای بیش نمی فهمم. و (همان طور که می بینی) به همه این ها اقرار کرده ام. بله میدانم. بزرگی و هیچ کس به بزرگی تو نیست. می دانم اراده ها را بر هم میزنی و می دانم در برابر تو هیچم. میدانم که گفتی که دنبال خوشی در این دنیا نگرد و از این حقیقت آدم ها را تا حدودی سیراب کردی. میدانم میخواهی بنده هایت را بزرگ کنی. می دانم امتحان میگیری، سخت هم میگیری، همه ی این ها را فهمیدم.همین کافی نیست؟ فقط بیا با این حقیقت زندگی کنیم و برای هیچ چیز - مطلقا هیچ چیز - چشم به در ندوزیم. این طوری هم چشم های من خسته می شوند هم در های هفت قفله ی تو.
خدایا برای من چشم به هیچ چیز ندوختن سخت است و میدانم این روز های نامتعادلی به پایان می رسد. دلیلی ندارد نخندم یا افسرده باشم. اما در اعماق وجودم وقتی تمام خاک ها را کنار بزنی، این حقیقت تازه جوانه زده را می بینی. فقط بیا با این حقیقت زندگی کنیم. خب؟
  • ۰ نظر
  • ۲۷ فروردين ۹۹ ، ۱۷:۴۴
  • سایه

بخاطر تبریکاتی که در روز جوان دریافت می کنیم

سه شنبه, ۱۹ فروردين ۱۳۹۹، ۱۱:۵۹ ب.ظ

*این نوشته را برای پیج نشانی نوشتم. دوست داشتم اینجا ثبت شود.

ده-دوازده ساله که بودم روز های جوانی خیلی دور به نظر می رسید. اما الان که می بینم، این بیست و خرده ای سال به سان چشم بهم زدنی گذشته است. برای ما، روز های پنجاه،شصت سالگی هنوز هم خیلی دور است اما تجربه دیگر ثابت کرده که رویداد ها از آنچه فکر می کنیم به ما نزدیک ترند :) جوانی برای من پر از فراز و نشیب است. پر از خواسته های بی جا و به جا، پر از شوق و ذوق، پر از تنش ها و بالا و پایین شدن ها. گاهی بی تجربگی ها و گاهی از امتحانات سربلند بیرون آمدن ها. قصدم مقایسه نیست اما در روضه ها قصه ی پسر جوان اباعبدالله را که می شنوم، ناخودآگاه به زندگی خودم بر می گردم. به اینکه روز های دهه ی بیست زندگی ام، چطور می گذرند؟ ساعت ها پشت گوشی و لپتاپ؟ در حال فیلم دیدن؟ صرف روز های یکنواخت دانشگاه رفتن و آمدن؟ کار کردن؟ وظیفه های روتین زندگی را انجام دادن؟

شاید من یک جوان باشم و بی تجربه، اما در همین عمر اندکی که خدا به من داده است یک چیز را خوب فهمیده ام. و آن اینکه بهترین روز های من و زیبا ترین لحظاتم روز هایی بودند که به نحوی با شما گره خورده بودند.روز هایی که یاد شما در آن ها جاری بود، پر بودند از برکت. پر از جلو رفتن. پر از حس آرامشی که هر چه می گردم جای دیگری آن را نمی یابم! فهمیده ام که دوران هایی که لغزیده ام و از شما فاصله گرفته ام، به حق، به حق، به حق، هیچ چیز به دست نیاورده ام و روز های با شما، سرشار از خیر بوده است. یاد جمله ی دعای روز عرفه میفتم : مَا ذَا وَجَدَ مَنْ فَقَدَکَ وَ مَا الَّذِی فَقَدَ مَنْ وَجَدَک ؟ چه چیز به دست آورد آنکه تو را گم کرد؟ و چه چیز از دست داد آنکه تو را به دست آورد؟

در این دورانی که سیاه و سفید، حق و باطل به هم گره خورده اند، من ذره ای توان تشخیص راه را ندارم. تنها یک چیز به ذهنم می رسد و آن اینکه بگویم: ای شبیه ترین فرد به رسول الله ! و ای جوان عاشورا ! دستمان را بگیرید و برکت را در این روز های جوانی جاری کنید ... شور زندگی کردن با ولی خدا را از شما می خواهیم .. انگیزه ای برای رسیدن به هدف هایمان ... برای داشتن خانواده ای خدمتگزار در راه امام زمان ....که دور نیست روز هایی که - شاید ! - مادربزرگ و پدربزرگ شویم! روز هایی که ما به جوان ها نگاه می کنیم و حسرت می خوریم که ای کاش بهتر و با ثبات تر قدم برداشته بودیم ... درست است که کمی از میلاد پسر جوان اباعبدالله گذشته است، اما ما راه درازی در پیش داریم ...

.

ای حضرت علی اکبر ! شبیه ترین فرد به رسول خدا! می شود دستمان را بگیرید و این مسیر روز های جوانی را با هم طی کنیم؟...

  • ۰ نظر
  • ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۵۹
  • سایه

به محمدصادقم که اسمش را در خواب دیدم البته. یک سال دیگر به داشتنت نزدیک تر شدیم، همین جای تبریک دارد! ندارد پسرم؟

  • ۰ نظر
  • ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۴
  • سایه

98، آنچه گذشت

جمعه, ۱ فروردين ۱۳۹۹، ۰۴:۲۲ ب.ظ
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۰۱ فروردين ۹۹ ، ۱۶:۲۲
  • سایه

کوچک من؛ و پاره ای واژه ی دیگر.

پنجشنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۰۴ ق.ظ

بابت انتخاب واژه های تکراری، حال بد اغراق شده و ناامیدی بی مزه ای که در این متن وجود دارد، مرا ببخشید.

چند  وقتی است ننوشته ام و حال دو موضوع برای نوشتن دارم. کدام را اول انتخاب کنم؟ هوم نمیدانم. بچرخد تا ببینیم چه می شود. معنا در زندگی من شاید مهم ترین کلمه است. وقتی زندگی من معنایی نداشته باشد، آن وقت سایه ای را می بیند کز کرده کنج اتاق، دستانش را دور زانوانش حلقه زده، اینستاگرام پشت تلگرام، تلگرام پشت اینستاگرام، با خواب زیاد و خواب های آشفته. چند وقت پیش به توفیقی اجباری، در جشن تکلیف نو گلان نو شکفته ای حضور داشتم، در حالی که دوربین جلوی رویم بود به حرف های سخنرانی که برای مادرانشان حرف می زد، گوش میدادم. از تو میگفت کوچکم. از تویی که هنوز از آن بالا بالاها مرا مینگری و من از لمس حضورت حالا حالاها محرومم. از تویی میگفت که قرار است 9 ماه در رحم من پرورش یابی. از تویی که روح پاک پاک و سفیدت قرار است 9 ماه بلکه هم تمام عمر در جوار روح من باشد. از تویی میگفت که خصوصیات اخلاقیت تماما تحت تاثیر خصوصیات اخلاقی من است و حال خوب و بدت وابسته به حال خوب و بد من. عزیز دل مادر، من این روزها دارم تلاش می کنم اما نمی شود. هر دفعه گیم اور می شم. نور دو چشمم، نمی شود که نمی شود که نمی شود. احساس می کنم خودم به دستان خودم گرهی به این زندگی زده ام که نمیدانم چطور بازش کنم. تو که از آن بالا می بینی جان ِ من، دور زدن هایم، بالا و پایین هایم. در حین حرف های سخنران، احساس کردم زندگی خودم را میتوانم قمار کنم، اصلا ببازم و گره روی گره بزنم و کمال گراییم باعث شود که باور های غیر منطقی اِلیس از همیشه فعال تر شوند و بگویند یا همه یا هیچ! اما روی زندگی تو نمی توانم قمار کنم. جز این که تو جان و جهان منی؟ جز این است که تو فعلا معنای زندگی منی؟ جز این است که من تمام بخش های زندگی ام را دوست ندارم جز بخش هایی که به تو مربوط می شود؟ و البته بخش هایی که با بقیه (مافیا/اسپای فال/...) بازی می کنیم و وقت هایی که حرف می زنیم و من احساس می کنم هر چقدر هم متفاوت باشیم، هیچ کس این حرف ها را نمی تواند مثل او بفهمد. می بینی عزیز ِجانِ من؟ تویی و پاره ای چیز های دیگر. به راستی معنا ها مثل ضربان بالا و پایین می شوند، کم و زیاد می شوند. به راستی من هر دفعه سعی در بالا نگه داشتنش می کنم با کله سقوط می کنم. نه که ناشکری کنم یا همه ی اینها را با انبوهی از هیجانات منفی بیان کنم! نه اصلا! فقط نمیدانم، که می باشم؟ کجا بودم؟ کجا هستم؟ کی انقدر از آن روزهای توسل داشتن از آن روز های اشتیاق برای پهن کردن سجاده دور شده ام؟ کی انقدر نمک نشناس و دل سخت شده ام؟ یامین پور در ارتداد خیلی خوب "تدریج" را توصیف می کند... کدام دستان نورانی این گره ها را باز می کند؟ چه بگویم ؟ به راستی برای دیدن آن خوب، آن خجسته ی مطلوب، چقدر باید از این روز های بد بشمارم؟ |منزوی|

  • ۰ نظر
  • ۱۵ اسفند ۹۸ ، ۰۵:۰۴
  • سایه