پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

د.و.س.ت.ا.ن

سه شنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۹، ۰۶:۰۵ ب.ظ

چند وقتی است به خاطر حرف استاد زبانم، رهایی از حس های متفاوتی که بر من هجوم می آورند و اصرار دانش آموز هایم، دارم فرندز می بینم. و بعد از دیدن ۵ فصل از آن، تنها می توانم بگویم مردم دنیا! فرندز بی مزه تر از آن است که می پندارید.و احتمالا تمام ۸ فصل، درباره ی ریلیشن‌شیپ هاست، چیزی که نشان می دهد چقدر سوزن آبسشن‌مان روی روابط گیر کرده است.

حالا دیگر به چه کسی بگویم نه، من تا ب حال فرندز ندیدم ؟

  • ۰ نظر
  • ۰۶ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۰۵
  • سایه

با لحنی دیگر

دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۳۳ ب.ظ
خنده های تو مرا باز از این فاصله کشت.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۳
  • سایه

آپشن

دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۲۸ ب.ظ
اگر می توانستم برای مدتی محو می شدم. چند روزی شنل هری را قرض می گرفتم، دو پیتزا سفارش می دادم و می رفتم کنج اتاقم می نشستم. کسی مرا نمی دید، دنبالم نمی گشت، چند روز در میان این شلوغی های دنیا گم می شدم، به همین راحتی ... همین را میخواستی دیگر ؟ ...
  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۲۸
  • سایه

سلاح

دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۵:۱۳ ب.ظ

خنده های تو مرا باز ازین فاصله کشت‌.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۷:۱۳
  • سایه

دردسر های صغیر

دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۱۲ ب.ظ

من مدت هاست دیگر از کسی که هستم خجالت نمی کشم. من دیگر وقتی می پرسد: «اگر امتحان مهمت را گند زده باشی و در راه باران شدید گرفته باشد و خیس شده باشی و دیر خانه برسی و همسر فرضی ات لوبیا پلویی که خیلی دوستش داشتی را سوزانده باشد و هیچ چیز دیگری در خانه نباشد که بخورید؛ چه می کنی؟» خجالت نمی کشم و می گویم : «گریه می کنم.»

  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۱۲
  • سایه

انتخابات

دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۴:۰۵ ب.ظ

آه گلاسر! چه میگویی مرد! من «نا امیدی» را انتخاب کرده ام؟ شاید تو تا به حال در برزخ های آدم ها نبودی.

  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۰۵
  • سایه

شلیک

دوشنبه, ۵ خرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۵۵ ب.ظ
من تفنگی شده ام
رو به نبودن هایت.
  • ۰ نظر
  • ۰۵ خرداد ۹۹ ، ۱۵:۵۵
  • سایه

لازم به ذکر

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۹، ۱۰:۱۴ ق.ظ

حقیقتا خواندن نوشته های طولانی این وبلاگ، عذابی ست سخت و جانکاه. گاه در لحظاتی سخت دستانم روی کیبورد رها می شوند و متاسفانه مهارشان سخت است. وگرنه ما در زندگی عادی هم انقدر طولانی نیستیم که متن هایمان اینجا همان دارک ساید مغز من است که ادای فاخر ها را در می آورد. وگرنه، من جزو سردمداران مبارزه با متن های طولانی ناله در فراق یار در بلاگم.

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۱۰:۱۴
  • سایه

ابتلائات

جمعه, ۲ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۵۵ ق.ظ

من دچار شدم. به همان دردی که تو دچار شدی، شاید برای اینکه بفهمم چه بر تو گذشت. تو هم دچار خواهی شد، به دردی که من مبتلایش بودم. و آه ! خدا تو را بر آن صبر دهد : )

  • ۰ نظر
  • ۰۲ خرداد ۹۹ ، ۰۹:۵۵
  • سایه

بازگشت

يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۲:۴۳ ق.ظ
بسم الله و بذکر ولیه.

*نقل قول ها، تماما واقعی ست. حق می دهم حوصله ی خواندن نداشته باشید. اگر این طور است، این پست را رها کنید. او کم کم خودش جان خواهد داد و خواهد مرد*

پرسید دوست داری برویم کمی روز های قرنطینگی را با هم بگذرانیم؟ گفتم نه دل و دماغش را ندارم. پرسید دلت کجا؟ دماغت کجا؟ رجعتی باید! گفتم رفته اند. در دوست ها اطراق کرده اند قصد بازگشتن ندارند. گفت: بایسته است پیکی گسیل داریم و قاصدی با نامه ی درخواست به بازگشتنشان! گفتم دماغ بازگشته اما دل، ... گفت دل ... چه؟ گفتم دل در بی کرانه ی این آسمان ِتنهایی گم شده ... آهی کشید و گفت: و چه کسی می تواند بگوید من تنها نیستم، و دروغ نگفته باشد؟ ... گفتم:  حتی اگر دلم بر گردد، به چه بهانه ای نگهش دارم؟ به پرنده ای مانَد. چموش، سریع و احمق. گفت: بهانه مردنی ست و پرنده زیرک! ... دشوار فریب بخورد ... "دلیلی" باید یافت، نه بهانه ... یاد کتابی که قرار بود با هم بخوانیم افتادم. گفتم : و باز هم انسان، در جستجوی معنا ...
گفت : حق. ولی مگر می شود بچه شیعه ای که "زنده بر آنست که رجعت باقی ست" هدف را گم کند؟ مگر می شود نا امید شود و بیکار بنشیند؟ یاد ارتداد افتادم. گفتم: یامین پور در ارتداد، خیلی خوب تدریج را به  تصویر می کشد. تدریجی که شاید دچارش شده ایم ... "بی تفاوتی" و "عادت" و "باورهای سطحی" که این روز ها از قلب ها و تن ها دل نمی کَنند ... گفت: شاید مشکل ما همین جاست. باور قلبی نداشتن! وگرنه کار بر نیامدن از دست انسان را نمی فهمم! گفتم: کار که حکما بر می آید اما باید از دل بر آید که دل هم به جایی بند نیست. چونان که گفتیم ... گفت: نقطه ی بند کردنی ام آرزوست ... لحظه ای سکوت کردم. گفتم حتما آن بالایی اینطور خواسته تا هی دل برود و بر گردد و بهانه بگیرد. آنقدر که به نفس نفس افتد و خسته شود. و آنگاه بداند که هیچ کس را از او گریز نیست... گفت بیم آن می رود که بمیرد در این رفت و آمد ها ... لبخند زدم و گفتم: حکایت دل های تنگ و زخمی، حکایتی نو نیست... گفت می فهمم ... سر تکان دادم و چیزی نگفتم. چیزی نگفتم و حال اینجایم و می نویسم. بعد از چند روز هی نوشتن و پاک کردن و خواندن و اشک ریختن و خندیدن، حال آمده ام و می نویسم. اگر می توانستم چند روزی را از گوشی ام فاصله می گرفتم. از تلگرام و واتساپ، از اینستاگرام و حتی وبلاگ. هر چند کار های مدرسه و جلسه و کلاس های تق و لق دانشگاه دست و پایم را بسته اند. هر چند مشت محکمی بر دهانشان می زنم و به زودی چند روزی خواهم رفت.
یادت هست گفته بودم سوار هر چیزی که سر راهم قرار بدهی می شوم؟ به یاد می آوری گفتم تمام آرزو ها و امید ها برای قبل بیست سالگی ست؟ من سر حرف هایم ایستاده ام. این بار نه طلبکار و نه امیدوار. من با تقدیراتِ تو همراه شدم و با عقل ناقصم سعی کردم بهترین تصمیم را بگیرم. اینکه چه پیش خواهد آمد، دیگر اهمیتی ندارد. مثل یک زندانی که دیگر حساب روز ها و شب هایش را ندارد. نه منتظر ملاقاتی ست نه منتظر آزادی. صبر می کند و صبر می کند. خدایا گاهی فکر می کنم با روز های سخت و سیاه آدم ها، مُهری می زنی بر اثبات تمثیل دنیایت و زندان! و من فکر می کنم نه تنها برای مومنینت زندان است، بلکه برای غیر مومنینت هم همین است! هر چه هست، یک روز ِرهایی وجود دارد. ما از توییم و به تو باز می گردیم. به تویی که تقدیر زندگی ها را رقم می زنی، تویی که هم الان رعد و برق های سهمگین را روزیِ این آسمان می کنی. تویی که زمین را از حجت ات خالی نگذاشتی ... به تو برمیگردیم، خدایی که از ضعف ها آگاهی ... خدای یونس و دریا ... خدای ریحانه و هاشم ... خدای ملا محمد شیرازی ... خدای شیخ محمد انصاری ... خدای بابونه ها و خدای درختان نارنج...
  • ۰ نظر
  • ۱۴ ارديبهشت ۹۹ ، ۰۲:۴۳
  • سایه