Mute
- ۰ نظر
- ۲۲ خرداد ۹۹ ، ۱۶:۳۴
بخاطر کم خوابی امروز، قبل از ظهر چند ساعتی خوابیدم. و ترسناک ترین خواب ممکن را دیدم. ترسناک نه که فکر کنید یعنی زامبی و این ها یک هو از دل زمین بر می آیند و فلان، نه! ناخودآگاهم به طرز بی پرده ای خواسته ام را به رویم آورد. سناریو چید و گذاشت من در خواب لبخند بزنم و پر از شادی شوم. واقعا لبخند زده بودم. خدایا، این منصفانه نیست، واقعا به تو شکایت می برم ...
شیطان در گوشم زمزمه می کند: برو و این گیسوان بلند را کوتاه کن! خیلی کوتاه! و من سریع می گویم: پناه می برم به خدا از شر شیطان رانده شده!
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد. و اینگونه شد که من ۶ صبح خوابیدم و ۸ بیدار شدم. البته علاوه بر زهر فراق ، برنامه ریزی برای ۷ بچه هم بی تاثیر نبود.
به این سادگی نیست. مثلا مخاطب «تو کیستی که من اینگونه بی تو بی تابم ...» مشیری کیست که من خط به خط آن را حفظم؟ خودم هم نمی دانم! حالا که بحث این شعر شد، شجریان هیچ وقت نباید این شعر را می خواند. آن هم با وجود عوض کردن ترتیب بیت ها. این شعر را فقط باید در نیمه های شب وقتی آدم دلتنگ شد، آرام با خودش زمزمه کند. فقط همین.
خدایا، ما کوچک ها را اینطور سخت امتحان نکن. می بینی که همه چیز به مرز فرسایش رسیده است و همه خسته اند. ما کوچک ها ظرفیت این آزمایش ها را نداریم. نداریم خدای من، نداریم.