پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

پناه

از بد حادثه اینجا به پناه آمده ایم

این وبلاگ، ادامه ی چهارسال نوشتن در وبلاگ ایهام است. شهریور 94 اولین نوشته را منتشر کرده ام و حال 7 سال از آن روز ها می گذرد.
•اینجا خبر خاصی نیست. برای دنبال شدن، دنبال نفرمایید.

۴ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

چند روزی ست ساکن خانه خودمان هستیم. «خانه خودمان» هنوز هم واژه قریبی ست که طول می‌کشد به آن عادت کنم. گاهی از آرامش خانه و کسی جز خودم و آقای همسایه کسی خانه نیست لذت می‌برم، گاهی هم حس می‌کنم چقدر دوست دارم این خانه شلوغ و پر هیاهو باشد و ناچارا صدای تلویزیون را چاشنی سکوت خانه خالی می‌کنم. [مخصوصا وقت‌هایی که آقای همسایه خانه نیستند.]

اولین روز رسمی از خانه خودمان بودن، اینطور گذشت که از در ماشین لباسشویی وسط شست و شو، یکهو آب ریخت کل کف آشپزخانه و یکی دو ساعت درگیر پاک کردن آب ها بودیم و بعد هم چاه حمام - به دلیل گیر کردن مصالح ساختمانی در آن هنگام ساخت و ساز خانه - گرفت و کف حمام استخری از کف و صابون درست شد و ماکارونی ام هم نزدیک بود که تبدیل به خمیر بشود. شکر خدا همه چیز ختم به خیر شد و تنها چیزی که ماند، خاطره اش بود.

خدایا! خانه، خانواده و حریم امن و خصوصی آن تدبیر تو برای تنظیم روابط انسانی بود. تو خواستی که از تشویش ها و تکثر ها و اضطراب ها به دور باشیم و به جای تشکیل روابط دیگر، «ازدواج کنیم» و حقیقتا دمت گرم. ایده‌ی خیلی خوبی بود رییس.

  • سایه

به رسم همیشگی؛ ۱ تا ۵.

شنبه, ۲۳ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۷ ب.ظ

۱. میخواهم دنبال یک پزشک متخصص در حوالی خانه‌مان بگردم. گوگل فیلتر است، فیلتر شکن ها هیچ کدام کار نمی کنند. حتی سایت نوبت دات آی آر هم به سختی بالا می آید. کاش حداقل گوگل را برای مردم می گذاشتید. شاید یک نفر کار واجبی داشته باشد!

۲. دیروز صبح که در خانه خودمان از خواب بیدار شدم، دکمه وای فای گوشی را زدم که وصل شود. هر چه منتظر ماندم دیدم کانکت نمی‌شود. تازه یادم افتاد ما زوج جوان هنوز برای این خانه وای فای نگرفته ایم و این حرکتِ روشن کردم وای فای برای خانه پدری بود :) خنده ام گرفت و نت گوشی را روشن کردم.

۳. عروسی با تمام اتفاقات ریز و درشت‌ش - مثل ضرب دیدن شانه و سر سحر و دیر رسیدن مامان ها به مراسم - خوب پیش رفت. تمام تلاشم را کردم که به خودم و بقیه خوش بگذرد و تفاوت بین فامیل مادری و فامیل پدری را یک جوری پوشش دهم. خاطره خوبی از شب مراسم برای خودم ماند. شکر خدا. امیدوارم برای بقیه هم همینطور باشد.

۴. روز عروسی، همان اسمارتیزی که روز اول دیدار [روز دیدار توی مدرسه] به آقای همسایه داده بودم را آوردم که با آن عکس بگیرم. دختر، زمان مثل برق و باد میگذرد. یک سال و چند ماه از آن روز گذشته؟ تایم فلایز.

۵. نشسته ام به سینک آشپزخانه نگاه می‌کنم. ظرف ها آه می‌کشند.

  • سایه

گفتار های مثلا عروس در آرایشگاه

پنجشنبه, ۲۱ مهر ۱۴۰۱، ۰۳:۲۷ ب.ظ

توی آرایشگاه نشسته ام، منتظر آقای همسایه که بیاید دنبالم. به هیچ کس در آرایشگاه نگفتم که عروسم. مثل یک فرد عادی معمولی ترین پکیج را انتخاب کردم. پکیج های عروس دو سه برابر این قیمت دارند و راستش اصلا دلم نمی خواهد برای چنین چیزی هزینه کنم.

دیشب مامان پیشم خوابید. بغلم کرد و گریه کرد. من هم گریه کردم (که البته طبیعی است چون جایی که مامان سرسختم اشک بریزد من قطعا بیشتر گریه می کنم). مامان اسم دیشب را گذاشته بود «آخرین شب من به عنوان دخترِ این خانه». به خودی خودی غم‌انگیز است. دل آدم می گیرد. ولی خب مامان را مطمئن کردم که در هفته هزار دفعه پیشش می‌آیم و یک شب هم اصلا مجبورم آنجا بمانم (البته با همراهی آقای همسایه) چون ساعت ۷:۳۰ صبح مدرسه کلاس دارم و از سمت خانه خانم سایه و آقای همسایه ابدا سر وقت نمی رسم.

قرار است بروم خانه خودمان و لباس عروس را آنجا بپوشم و خانم سپیدار هم در نصب تور کمکم کند.[چون اگر میخواستم تور را به آرایشگاه بدهم، دیگر قبول نمی کردند که پکیج عادی را انتخاب کنم]

باورم نمی شود که بعد از مراسم باید در خانه‌ی «خودم و آقای همسایه» بمانم. هنوز باور نکردم که آنجا، با آن فرش قرمز و مبل های راحتی کرم رنگ و گلدان های پتوس کنار تلویزیون، خانه من است. خانه ماست. احساس می کنم هنوز آمادگی ندارم هر شب برای دو نفر غذا درست کنم. اصلا بلد نیستم! دقیقا چند شب در هفته می توان املت و پوره سیب زمینی خورد؟ شما میدانید؟

  • سایه

۱ تا ۵

يكشنبه, ۱۰ مهر ۱۴۰۱، ۱۲:۱۹ ب.ظ

۱. دندانم عفونت کرد، بدجور. فک و غدد لنفاوی‌ام درگیر شد و سه تا پنی سیلین و چهار برگ قرص نصیبم شد. نمی‌توانستم بجوم و غذا بخورم، حتی نمی توانستم درست صحبت کنم و یکشنبه هفته گذشته انگار تاب تحمل سختی را از من ربوده بودند. در ماشین جلوی درمانگاه برای زدن پنی سیلین سوم نشسته بودم و کنار همسرم گریه می کردم که فردا چطور با این دندان ناقص بروم سر کلاس دهم. چطور صحبت کنم؟ چطور سه روز متوالی بروم سر کلاس در حالی که فک‌م برای صحبت کردن درد می کرد.

۲. شنبه گذشته حوالی درمانگاه با خانواده توی ماشین بودیم و شیشه ها پایین بود. بقایای گاز اشک آوری که مامورها زده بودند همه را به اشک و سوزش چشم و سوزش حلق و گلو انداخت.

۳. کلاس دوشنبه و چهارشنبه را گذراندم. به آن اندازه که می خواستم عالی نبود ولی از فاجعه‌ای که تصور می کردم هم بهتر بود. چهارشنبه در راه رفتن به خانه خودمان تلگرام را باز کردم و دیدم یکی از بچه‌ها توی گروه همکلاسی های دبیرستانم نوشته که فرزانه پزشکی، معلم دبیرستانم در یک تصادف فوت شده. تمام راه در اسنپ حالم دگرگون بود. من به فرزانه پزشکی وابستگی عاطفی خاص و ویژه ای نداشتم اما از او بسیار آموختم. او بخش پررنگی از خاطرات سفر جنوب من بود. او و داستان زندگیش همیشه برای من قابل احترام و خاص بود. و حالا با مرگ او، تصویرش از جلوی چشمم کنار نمی رفت. نمی دانم چرا ولی متاثر و غمگین شده بودم و این غم تا چند روز از گلوی من دست هایش را بر نداشته است.

۴. از فضای توییتر بیزارم. به معنای واقعی کلمه بیزار. جو مزخرف و متوهمی آنجاست. ولی جدای از اینها من در عین اینکه می توانم تمام خشم و عصبانیت و هیجان فضای شهر را درک کنم، در عین حال هم میتوانم این مدل کنش‌گری اجتماعی را بی منطق و بی عقلانیت خطاب کنم. در عین اینکه واقعا برای همه چیز غصه‌ام می شود، در عین اینکه با دیدن تصویر حامد اسماعیلیون و تصور زدن هواپیما و خانواده مهسا امینی و برخورد های گشت ارشاد و این همه اسلام زدگی و این قدرت طلبی و چشم های کور و گوش های کر، درد به تمام قلبم هجوم می آورد، در عین حال هم می خواهم اغتشاشات اخیر را محکوم کنم. متناقضم. متناقض. حتی هیچ کس را به طور مطلق قبول ندارم. هیچ کس را.

۵. دلم نمی خواست کارت عروسی می داشتیم. دلم میخواست همه را مجازی دعوت می کردیم و یک اقدام مثبت انجام می دادیم. حتی خانواده ها هم همراهند اما دقیقا چرا باید به یک نفر بابت اینکه به او «کارت فیزیکی» داده نشده بربخورد؟ مگر دعوت نامه سازمان ملل است؟

  • سایه